نقد نیمفصل اول فصل نهم The Walking Dead: آیا «مردگان متحرک» واقعا بهتر شده است؟
دو-سه سال گذشته، سالهای زجرآوری برای طرفداران «مردگان متحرک» (The Walking Dead) از جمله خودم بوده است. از لحظهای که از اواسط فصل ششم خبر رسید که نیگان، بزرگترین آنتاگونیستِ دنیای زامبیزدهی رابرت کرکمن قرار است معرفی شود، روند سقوط آزادِ سریال شروع شد، سریال با کلیفهنگرِ فینالِ فصل ششم با کله به زمین برخورد کرد، با افتتاحیهی فصل هفتم، خاکها را کنار زد و به سقوطش به سمت مرکز زمین ادامه داد و در طول دو فصل بعد نه از حرکت ایستاد و نه از سرعتش کاسته شد. یادم میآید چقدر برای توپیدنِ به اپیزود افتتاحیهی فصل هفتم مورد انتقاد قرار گرفتم و اگرچه از صمیم قلب دوست داشتم که دربارهی آن اپیزود اشتباه میکردم، ولی دقیقا اشتباهات آن اپیزود به سرمشقی تبدیل شدند که بارها و بارها در اپیزودهای بعد تکرار میشدند؛ از وراجیهای نیگان تا تهدیدهای خستهکنندهاش به اعمال خشونتبار. از آه و ناله کردن و گریه و زاری کردنِ قهرمانان تا اختصاص هر اپیزود به داستانها و کاراکترهایی که توانایی پُر کردن یک اپیزود کامل را نداشتند؛ افتتاحیهی فصل هفتم در حالی میخواست به نسخهی این سریال از عروسی خونین «بازی تاج و تخت» تبدیل شود که اگر آن در عرض ۱۰ دقیقه سر و تهاش هم آمده بود، این یکی بهعلاوهی پایانبندی فینالِ فصل ششم، بیش از شش ماه و یک ساعت کش میآید. خلاصه سقوط «مردگان متحرک» تا جایی ادامه پیدا کرده بود که حتی چشمهی نوآوری سازندگان در خلقِ مشکلاتِ اعصابخردکن جدید هم خشک شده بود. «مردگان متحرک» در طول فصلهای هفتم و هشتم تمام فازهای فضاحت را تجربه کرده بود: بد، فاجعهبار، بهطور مداوم توهینآمیز، لگدمال کردن تمام امیدهای طرفداران، یافتن راههای جدید برای هرچه خرابتر کردنِ سریال، تکرارِ مداوم همان مشکلاتی که بارها ازشان شکایت کرده بودیم، یکییکی سوزاندن و خاکستر کردن تمام داراییهایی که در تمام این سالها جمع کرده بود، تبدیل شدن به پارودی خودش و بالاخره تبدیل شدن به یک مردهی متحرکِ سرگردان. و درست در زمانی که به نظر میرسید باید منتظرِ پوسیده شدنِ این زامبی تا جایی که از حرکت میایستاد میماندیم، معلوم شد هنوز یک فاز دیگر باقی مانده است: خودزنی.
سریال با اپیزود هشتم فصل هشتم و کشتنِ کارل که ناسلامتی حکم آیندهی سریال و جانشینِ ریک را از روز اول داشت، آن هم به احمقانهترین شکل ممکن، به نقطهای از جنون رسیده بود که به خودزنی افتاده بود. در این نقطه تحملم را از دست دادم و گفتم: «مهرم حلال و جونم آزاد!». وقتی همین اواخر به دلیلِ کنجکاوی از فصل نهم، بازگشتم تا هشت اپیزود بعدی فصل هشتم را ببینم، فهمیدم اشتباه میکردم فکر میکردم که اوضاع بدتر از کشتنِ کارل نمیشود؛ فصل هشتمِ سریال به فینالی منتهی میشود که همچونِ کیسهای پُر از فاضلاب منفجر میشود. این اپیزود آنقدر به سیم آخر زده که پلان به پلان فاجعه میآفریند. از تحولِ ناگهانی یوجین و خیانت کردنش به نیگان تا منفجر شدنِ تمام تفنگها در دستانِ ناجیان بهطور همزمان (یوجین چگونه میتوانسته مطمئن باشد که هیچکس قبل از شروع نبرد، گلولهای شلیک نمیکند). از یک امداد غیبی دیگر برای نجاتِ دار و دستهی ریک در لحظهی آخر (دفعهی قبل هم آنها با رسیدن به موقع ازیکیل نجات پیدا کردند) تا صحنهای که ریک وسط مبارزه با نیگان زیر آن درخت، او را با پیش کشیدن نامهی کارل، راضی به کوتاه آمدن و صلح میکند؛ نه تنها نیگان که تا ۵ ثانیه پیش در حال دفاع از خودش در مقابل کسی که قصد کشتنش را داشت، احساساتی میشود، بلکه ریک هم به محض پایین آمدنِ گاردِ نیگان، گلویش را پاره میکند. برای لحظاتی به نظر میرسید سریال کار جسورانهای انجام داده است؛ که سریال حتی قصدِ رستگاری ریک را هم ندارد؛ که میخواهد او را به کسی تبدیل کند که از آرزوی صلحِ پسرش به عنوان طعمهای برای به قتل رساندن دیگران استفاده میکند. اما نه، او برمیگردد و به صدیق میگوید که جلوی خونریزی نیگان را بگیرد و بعد یک سخرانی تُپل و طولانی دربارهی اهمیت صلح و آرامش ایراد میکند. بعد از تمام کارهایی که ریک در طول هشت اپیزود دوم فصل هشت تا ۶۰ ثانیه قبل از بُریدن گلوی نیگان انجام داده بود (مثل کشتنِ ناجیان فراری بعد از اطمینان دادن به آنها که آنها را میبخشد در اپیزود چهاردهم)، چنین تحولی آنقدر ناگهانی است که انگار والتر وایت بعد از کشتنِ گاس فرینگ تصمیم میگرفت تا به آدم بهتری تبدیل شود.
اگر تحولاتِ ناگهانی کاراکترها بعد از یوجین و نیگان و ریک کافی نبود، حتی مورگان هم که این اپیزود را به عنوان دیوانهای شروع میکند که با جنازهها حرف میزند و حتی نزدیک است که هنری را بکشد، به محض اینکه از عیسی (که خودش در هشت اپیزود قبل تقریبا کاملا غایب بوده) میشنود که میتواند از طرف تیزِ چوبش برای کشتن زامبیها و از طرفِ کُندش برای بیهوش کردنِ آدمها استفاده کند، طوری به فکر فرو میرود که انگار تمام مشکلاتِ روانیاش به عدم اطلاعش از قابلیتهای چوبش برمیگردد و بلافاصله حالش خوب میشود. و البته تمام نشده. «مردگان متحرک» نمیتواند آرام بگیرد. باید مشکلاتش را مثل ویروس از خط داستانیای به دیگری منتقل کند. بعد از اینکه ریک تصمیم میگیرد تا نیگان را زنده نگه دارد، مگی که آرزوی انتقام از او را داشته، نقشهای برای انتقام از ریک میکشد. شاید تصمیم مگی برای نقشه کشیدن پشت سر ریک با توجه به اینکه گلن همین ۹ ماه پیش کشته شده است و غمِ از دست دادن او هنوز تازه است، قابلدرک باشد، ولی سوال این است که چرا دریل به مگی میپیوندد و با لحنِ «مردهشورِ ریک و میشون رو ببرن» از سایهها بیرون میآید و با او موافقت میکند. این همان کسی است که همین چند دقیقه پیش به دوایت ماشین و آذوقه داده بود و او را تبعید کرده بود. اما حتی اگر بتوانید تصمیم دریل را توضیح بدهید، عمرا بتوانید توضیح بدهید که دیگر چرا عیسی با نقشهی مگی موافقت میکند. ناسلامتی عیسی همیشه طرفدار صلح و نکشتن بوده است (درسش به مورگان در همین اپیزود را به یاد بیاورید). امکان ندارد عیسی با کشتن نیگان بعد از زندانی شدنش موافق باشد. اصلا مگی با توجه به سابقهی عیسی در حمایتِ از ارزشِ زندگی به جای کشتن، با چه منطقی فکر میکند که در میان گذاشتنِ نقشهاش با او فکر خوبی است. در حال حاضر هیچکدام از اینها مهم نیست. فقط میخواستم یادآوری کنم که فینالِ فصل هشتم زمانی بود که «مردگان متحرک» که خیلی وقت بود در مسیر سقوطش مُرده بود، بالاخره با شدت به تخته سنگی در اعماقِ زمین برخورد کرد و همچون کیسهای پُر از لجنِ سرخ، متلاشی شد.
همهچیز به گونهای تغییر کرده که انگار با یک تولد دوباره طرفیم
راستش تماشای متلاشی شدنِ جنازهی سریال به همان اندازه که ناراحتکننده بود، به همان اندازه هم رهاییبخش بود. اینکه بالاخره میدیدم که خط داستانی «جنگ تمامعیار» که باید در عرض شش-هفت اپیزود شروع و تمام میشد، حدود ۴۰ اپیزود به درازا کشیده شده بود به انتها رسید آزادیبخش بود. «مردگان متحرک» نباید بهتر میشد. سریال خیلی وقت بود که ثابت کرده بود بهتر شدنی در کار نیست. آرکِ «جنگ تمامعیار» از پایه افتضاح بود. بنابراین فقط چیزی که ازش میخواستیم، لحظهشماری برای تمام شدنش بود. و در کمال ناباوری فینالِ فصل هشتم، آن را به پایان رساند. یکی از دلایلی که ما با تمام بلایی که این سریال سرمان آورده نمیتوانیم ازش دست بکشیم فقط به خاطر وقت طولانیمدتی که صرفش کردهایم و نمیخواهیم بینتیجه باشد نیست، بلکه به خاطر این است که «مردگان متحرک» واقعا نباید اینقدر بد باشد. و واقعا دلیلی برای این کار ندارد. مخصوصا با توجه به اینکه ساختار سریال به گونهای است که فصل به فصل و حتی اپیزود به اپیزود توانایی جبران کردن و پشت سر گذاشتنِ گذشتهاش بدون مشکل را دارد. این موضوع بهعلاوهی پتانسیلِ بزرگِ سریال که دستنخورده باقی مانده، باعث شده تا همیشه به بازگشتش امید داشته باشیم؛ سازندگان لازم نیست کوه جابهجا کنند. فقط کافی است از حالت «سرگردانی مطلق»، به حالت «فقط یک ذره به کاری که میکنیم دقت کنیم» تغیبر کنند تا همهچیز از زمین تا آسمان بهتر شود. مهم نبود در طولِ دو فصل هفتم و هشتم چقدر این غدهی سرطانی آزارمان داد، مهم این بود که بالاخره آن را جراحی کردیم و کندیم و دور انداختیم. اینکه آیا این غده بعدا دوباره رشد میکرد یا نه بحث دیگری بود. ولی فعلا پایانِ فصل هشتم و سر در آوردنِ نیگان از زندان و به هم ریختنِ ارتشش، نوید یک شروع دوباره را میداد. انگار خود سریال هم از اهمیت این شروع دوباره آگاه بود که اسم اپیزود افتتاحیهی فصل نهم را «شروع دوباره» گذاشته بود. با فصل نهم اسکات گیمپل، گرانندهی قبلی سریال و معروف به سرطانِ «مردگان متحرک»، از هدایت مستقیم سریال جدا میشد و خانم آنجلا کنگ که از فصل دوم تاکنون جزو نویسندگان سریال بوده، جایگزینش شده است. با احتیاط به تماشای این فصل نشستم. آیا منظور از «شروع دوباره»، واقعا تلاشی برای پاک کردن گذشته بود؟
کات به هشت اپیزود بعد و باید بگویم بله، حقیقت دارد. «مردگان متحرک» راستی راستی خوب شده است. سریال با آغاز فصلِ نهم دچار یک ریبوتِ سبک شده است. چیزی که از همان ابتدا مشخص است این است که سازندگان بالاخره به شکایتها گوش کردهاند؛ کاملا مشخص است که فصل نهم همانقدر که آغازگر دوران جدیدی از «مردگان متحرک» از لحاظ داستانی است، همانقدر هم با آگاهی از مشکلاتِ دو فصل قبل طراحی شده است. همهچیز به گونهای تغییر کرده که انگار با یک تولد دوباره طرفیم؛ زندگی و نفس تازهای به کالبدِ سریال دمیده شده است. هنوز جای زخمها و جراحتهای گذشته روی بدن سریال دیده میشود و کماکان سریال به خاطر آنها، مجبور میشود دست به عصا شود یا صورتش از دردی کهنه در هم میرود، ولی همزمان باثباتتر و مصممتر و باطراوتتر از همیشه به نظر میرسد. اولین تغییرِ امیدوارکنندهی فصل نهم، تیتراژ آغازینش است. طراحی موشنگرافیکِ تیتراژ آغازینِ سریال که بهطور کلی متحول شده، با نمایی از کلاغهایی در حال نوک زدن به گوشتِ انسان روی شاخههای درختی خشک و مُرده که ناگهان با انفجاری از برگهای سبز مواجه میشود و کلاغها را از خودش دور میکند آغاز میشود و در نهایت به لوگوی «مردگان متحرک» منتهی میشود؛ فقط به جای همان لوگوی همیشگی که فصل به فصل پوسیدهتر و زردتر و متلاشیشدهتر و ناپدیدتر میشد، لوگوی سریال حالا سفید و مستحکم و همراه با مقداری خزه سبز روی حروفش است. فصل نهم که با یک پرشِ زمانی حدودا یک ساله روبهرو شده، وارد دورانِ «من افسانهام»گونهای از دنیای «مردگان متحرک» شده است. فصل نهم مصادف با دورانی از آخرالزمان است که پوسیدگی جای خودش را به بازگشت طبیعت برای بازپس گرفتن همهچیز داده است.
بنابراین فضای سریال از دنیای پلاسیده و مُردهی فصلهای گذشته، به چیزی متحول شده که تقریبا در تمامی نماها، سبز رنگ قالب است. به نظر میرسد بعد از شوکی که طبیعت تحمل کرده، حالا آرام آرام دارد بازمیگردد تا با احاطه کردن همهچیز با شاخ و برگهای سبزش، نظم و زیبایی و زندگی را به دنیا برگرداند و اوضاع را به دست بگیرد. این تغییر از یک طرف استعارهای از پیشرفتی که بازماندگانمان بعد از مدتی صلح به دست آوردهاند است و بیشتر از آن، مثل بازگشتِ زندگی به رگهای خودِ سریال است. جریانِ یافتنِ حیات در شریانهای خشکشدهی سریال علاوهبر ظاهر، در عمل هم اتفاق افتاده است. مهمترین تغییر عملی سریال در نیمهی اول فصل نهم این است که بالاخره بعد از هشت فصلِ آزگار، روندِ قابلپیشبینی سریال شکسته میشود. چه روندی؟ همین که بازماندگانمان در یک مکان جدید مستقر میشوند، با یک تهدید جدید برخورد میکنند، مدتی با آنها میجنگند، چندتا از اعضایشان را از دست میدهند، آن مکان امن را از دست میدهند، جای تازهای را پیدا میکنند و برای یکی-دو اپیزود آزادند تا اینکه تهدید بعدی برای تکرار این چرخه معرفی شود. در عوض سوالی که فصل نهم میپرسد این است که ساختنِ جامعهای در درازمدت در یک دنیای پسا-آخرالزمانی چگونه خواهد بود و به جز دشمنان خارجی، از چه راههای دیگری میتوان درگیری تولید کرد؟ سوال بهتری که سریال میپرسد این است که آیا این همه جنگ، جنگ، جنگ کافی نیست؟ بیایید برای مدتی به یک آرامش نسبی برسیم؛ بیایید برای مدتی خوشبین باشیم.
یکی از چیزهایی که باعث شده تا «مردگان متحرک» بعد از ۹ فصل، آکبند به نظر برسد این است که تنها چیزی که از یک دنیای پسا-آخرالزمانی فهمیده، شاخه و شانهکشی آدمها برای یکدیگر و تفنگ و قمه کشیدنِ آنها روی هم است. در حالی که راههای دیگری هم برای قصه گفتن در این دنیا وجود دارد. بزرگترین مشکلِ سریال یکنواختیاش است؛ تا جایی که هیچ فرقی بین اپیزودِ افتتاحیهی یک فصل با اپیزودِ فینالش وجود ندارد. همه یک فاز دارند. خیلی وقت است خبری از حادثهپردازی و گرهافکنی به مرور و پرداخت آنها نیست. خیلی وقت است که خبری از تعلیقِ آرامشِ قبل از طوفان نیست. فصل نهم با برطرف کردن این مشکل پا پیش میگذارد. دو اپیزود آغازینِ فصل نهم همچون نسخهی پسا-آخرالزمانی بازیهای استراتژی شهرسازی عمل میکنند. همهچیز فقط به درگیریهای رهبرانی مثل ریک و مگی و کارول و دریل مشغول تبادل اجناس و راهسازی و قدرتمندسازی زیربنای الکساندریا، هیلتاپ و سنکچوری و اوشنساید و پیریزی قوانین رایج برای جامعههایشان اختصاص دارد. بعد از مدتها، درگیری اصلی داستان، نه از تلاش انسانها برای خراب کردنِ محل زندگی یکدیگر، بلکه از تلاششان برای حفظ و نگهداری و گسترش آنها سرچشمه میگیرد. بعد از مدتها، بحران نه از احتمال مرگ، بلکه از درگیریهای روزمرهی چند جامعهی بدوی سرچشمه میگیرد. برای اولین بار از زمانی که الکساندریا و دیگر جامعهها معرفی شدند، آنها بیش از اینکه بهانههایی برای کش دادن داستان یا در آوردن ادای دنیاسازی «بازی تاج و تخت» به نظر برسند، واقعا همچون بخشهایی از دنیای متصل و قابللمسی هستند که نه تنها از فاصله تقریبیشان نسبت به یکدیگر اطلاع داریم، بلکه هویت و شخصیت هرکدام از آنها و روابطشان با یکدیگر پرداخت میشود. برای اولینبار در طول سریال، «مردگان متحرک» متقاعدم کرد که چرا به چند جامعه احتیاج دارد. سریال فقط در جریان دو اپیزود، این کار را انجام میدهد. مدرک دیگری بر اینکه اگر این سریال فقط یک ذره حواسش را جمع کند، لازم نیست اینقدر خودش را زجر بدهد و هر کار سادهای را به فاجعهای فضایی تبدیل کند.
نمیدانید چقدر تماشای ریکی که به جای یک دیوانهی زنجیری که هیچ چیزش به رهبری نمیخورد، بالاخره همچون یک رهبرِ خوب و باتجربه رفتار میکند لذتبخش است
یادتان میآید در جریان دو فصل قبل، یکی از احمقانهترینِ جنبههای سریال، تماشای کاراکترها در حال راندنِ ماشینهای شاسیبلندِ با مصرف بالای بنزین بهگونهای که انگار هرکدامشان پالایشگاه فعالِ نفت خودشان را دارند بود؟ خب، در فصل جدید نه تنها برای نقلمکان با اتومبیل و مصارف دیگر، از سوخت اتانولِ گرفتهشده از ذرت استفاده میشود که البته آنقدر سخت به دست می آید و اندک است که حکم طلا را دارد، بلکه تقریبا دیگر هیچ کاراکتری برای نقل مکان از چیزی به جز اسب استفاده نمیکند. همچنین کاراکترها به جای همراه داشتنِ مسلسل با خشاب بینهایت، اکثرا از سلاحهای سرد برای کشتنِ زامبیها استفاده میکنند. دنیاهای خیالی را قوانین و جزییاتش میسازند و باورپذیر میکنند و «مردگان متحرک» برای اولینبار از زمانی که الکساندریا معرفی شد، دارد به این جزییات اهمیت میدهد. و اینقدر این جزییات اهمیت دارند که شاید باورتان نشود، ولی هشت اپیزودِ آغازینِ فصل نهم، از زمان فصلهای اول و دوم، زندهترین و منسجمترین و قابلباورترین دنیای «مردگان متحرک» را به نمایش میگذارند. یا مثلا در اپیزود اول، ریک و گروهش به موزهی تاریخ طبیعی واشنگتن سر میزنند تا علاوهبر به دست آوردنِ دانههایی که آنجا ذخیره شده، کشاورزیشان را گسترش بدهند، بلکه گاریها و قایقها و وسائلِ کشاورزی قدیمی موزه را هم به سرقت میبرند؛ یک خردهپیرنگ ساده اما حیاتی. اینکه بازماندگانمان چگونه از باقیماندههای دنیای قبل برای ساختنِ دنیای فعلیشان استفاده میکنند یکی از اولین سوالاتی که پرسیده میشود و یکی از منطقیترین کارهایی است که آنها باید انجام بدهند. ولی خیلی وقت بود که سریال، گشت و گذار و اکتشاف را حذف کرده بود. در راه بازگشت، گاری آنها در گِل گیر میکند. اتفاقی که اینجا میافتد ساده اما جالب است: سریال از دردسرهایی که استفاده از اسب و گاری به جای ماشین دارد روی برنمیگرداند. نه تنها همیشه احتمال گیر کردنِ گاری در چاله و چوله وجود دارد، بلکه وقتی با اسب هستی، در زمان حملهی زامبیها علاوهبر خودت، باید نگرانِ اسبت هم باشی. سریال به همین سادگی تنشِ برخورد با زامبیها را دو برابر میکند: شاید خودت بتوانی فرار کنی، اما همیشه رها کردنِ اسبت و کشته شدن آن، به معنی یک باخت است؛ به معنی از دست دادن چیزی ارزشمند در این دنیا است. خلاصه، گروه در گیر و دارِ آزاد کردن گاری هستند که پسر جوانی به اسم کِـن گاز گرفته میشود و میمیرد.
معمولا وقتی یکی از کاراکترهای نسبتا ناشناختهی سریال میمیرند، سریال فقط از آن به عنوان خشونتی بیهدف برای سیراب کردن عطشِ خون تماشاگرانش استفاده میکند و بلافاصله آن مرگ را فراموش میکند. ولی این بار فرق میکند. در عوض سریال عواقبِ مرگِ کن را در نظر میگیرد و میگذارد تا روی داستان تاثیر بگذارند. نه تنها عصبانیت و غم والدینِ کن باعث میشود تا بفهمیم در جریان چند وقتی که دنیا در آرامش و امنیت بیشتری به سر میبرد، ارزشِ جان انسانها بیشتر شده است و عواقب به راه انداختنِ یک جامعه به هوای پناه دادن به مردم و مُردن اعضای آن، یکی از دردسرهای رهبرانشان است (بالاخره مردم برای حفظ جامعه تلاش میکنند و در عوض امنیت میخواهند)، بلکه گرگوری از غم والدینِ کن سوءاستفاده میکند تا آنها را به جان مگی انداخته و از شرش خلاص شود و به رهبری هیلتاپ برگردد. گرگوری همیشه یکی از اعصابخردکنترین کاراکترهای سریال بوده است، ولی فصل نهم با استفاده از این خردهپیرنگ، گرگوری را برای تنها و آخرین بار، به همان کاراکترِ تنفربرانگیز اما منطقیای که باید میبود تبدیل میکند تا ثابت کند فقط کمی اهمیت دادن به داستانگویی باظرافت میتواند وظیفهی مفیدی برای یکی از بیخاصیتترین کاراکترهای تاریخ سریال پیدا کند.
دیگر درگیری چند اپیزود اول، به رابطهی بد جامعههای دیگر با ناجیانِ سابق مربوط میشود؛ چیزی که کم و بیش شبیه درگیری بین نگهبانان شب و وحشیها از «بازی تاج و تخت» است. همانطور که آنجا سالها جنگ و کشتار باعث شده بود تا خیلی از نگهبانان شب با راه دادنِ وحشیها به این سوی دیوار موافق نباشند و اجازه میدادند تا تاریخِ بدی که بینشان وجود دارد همبستگیشان را تهدید کند، اینجا هم برای خیلیها زندگی کردن و کار کردن در کنار کسانی که تا همین چند وقت پیش به رهبری نیگان، اعضایشان را میکشتند و داراییهایشان را غارت میکردند سخت است. دیگر تغییری که سریال کرده این است که ریک گرایمز برای اولین بار بعد از مدتها، شبیه یک قهرمانِ واقعی است. ریک همیشه یکی از آشفتهترین شخصیتپردازیهای سریال را داشته است. نویسندگان هیچوقت دقیقا نمیدانستند چه نقشهای برای او دارند. آیا او قرار است به قهرمانی اخلاقمدار در این دنیای بیاخلاق تبدیل شود یا به ضدقهرمانی که فرقِ چندانی با دشمنانش ندارد. سریال هیچوقت مطمئن نبود کدامیک از این دو را میخواهد انتخاب کند و تا آخر پیش ببرد. وقتی ریک کار وحشتناکی انجام میداد، سریال طوری رفتار میکرد که هنوز به قهرمانیاش اعتقاد دارد و اگر کار خوبی انجام میداد، بلافاصله او را مجبور به انجام کار کثیفی میکرد و روز از نو و روزی از نو. من با هر انتخابی که سریال در رابطه با ریک میکرد موافق میبودم. فقط میخواستم تا سریال اینقدر مردد نباشد، یک انتخاب کند، پای آن انتخاب بیاستد و ته و توی آن انتخاب را در بیاورد. چون همانقدر که تماشای ریک گرایمزی که خود در مسیر بقا به آدم دیوانهای مثل دشمنانش تبدیل شده جذاب است و ممکن است منجر به داستانی «والتر وایت»گونه برای او شود، همانقدر هم تماشای ریکی که با ثبات ذهنی سعی میکند تا جایگاهش به عنوان یکی از تنها قهرمانانِ دنیا را حفظ کند جذاب است. فصل نهم، دومی را انتخاب کرده است و نمیدانید چقدر تماشای ریکی که به جای یک دیوانهی زنجیری که هیچ چیزش به رهبری نمیخورد، بالاخره همچون یک رهبرِ خوب و باتجربه رفتار میکند لذتبخش است. او بالاخره به همان قهرمانِ «جان اسنو»گونهای که آیندهبین است و سعی میکند تا وسط درگیریهای زیردستانش کنترل خودش را حفظ کند تبدیل شده است. همان قهرمانِ دوستداشتنیای که به همان اندازه که جذبه و اُبهتِ رهبری دارد، به همان اندازه هم دلنازک است. به همان اندازه که سعی میکند تا منطقی به مشکلات واکنش نشان بدهد، به همان اندازه هم عصبانی میشود. حیف که به محض اینکه یک ریک گرایمزِ خوب به دست آوردیم، باید به زودی تا اطلاع بعدی با او خداحافظی کنیم.
این بهبود شخصیتی فقط به ریک خلاصه نمیشود. کارول هم که در کنار ریک، از بلاتکلیفترین کاراکترهای سریال بود و کاملا عنان از کف داده بود، حالا با ازیکیل خانه و زندگی تشکیل داده و با به فرزندی قبول کردن هنری، به همان زن قوی اما انسانیای که باید باشد تبدیل شده است. مگی هم با اینکه فصل هشتم را با تصمیمِ دیوانهواری برای نارو زدن به ریک و میشون تمام کرد، ولی نویسندگان در آغاز فصل نهم سعی میکنند تا او را به شخصیتِ منطقیتر و قویتری تبدیل کنند و نویسندگان برای یک بار هم که شده، به جای اینکه دیگر کاراکترها را مجبور کنند که به او بگویند که چقدر رهبر خوبی است، در عمل نشان میدهند که چرا باید فکر کنیم که مگی رهبرِ خوبی است. بهبود دیگری که فصل نهم دیده مربوط به دیالوگنویسی و دانستنِ جایگاه کاراکترهای مختلف و اولویتبندی آنها میشود. اگر قرار بود فقط یک چیز از دو فصلِ قبلی حل کنم، بلافاصله دیالوگنویسی را انتخاب میکردم. سریال در این مدت به جایی رسیده بود که دیگر هیچکس مثل بچهی آدم حرف نمیزد که در صدرشان ازیکیل، سایمون، نیگان، مورگان و ارواحی که میدید قرار داشتند. دیالوگها آنقدر کش و قوس پیدا میکردند و ترکیبی از اصطلاحات و جملاتِ عجیب و غریب بودند که انگار آخرالزمان واقعی این دنیا، آخرالزمان ادبیاتِ انگلیسی و مرگِ زبان بوده است. نحوهی حرف زدنِ عجیب یوجین که همگی آن را به عنوان یکی از خصوصیاتِ شخصیتیاش قبول کرده بودیم، حالا به همه سرایت کرده بود. دیالوگ در کنار عمل، یکی از پایهایترین ابزارهای معرفی شخصیت است. وقتی حرفی که از دهانِ این آدمها بیرون میآید، مثل نشستن پای صحبت یک بیگانهی فضایی میماند و وقتی از چرت و پرت بلغور کردنهای آنها برای پُر کردن زمان اپیزود استفاده میشود، خب، طببعی است که «مردگان متحرک» در دو فصل اخیر به متهای چسبیده به جمجمهمان تبدیل شده بود که هر وقت کاراکترهایش دهان باز میکردند، شروع به چرخیدن و سوراخ کردن مغزمان میکرد. بنابراین نمیدانید چه لبخند بزرگی روی صورتم نشست وقتی در جریان نیمفصل اولِ فصل نهم میدیدم که کاراکترها اینقدر کم و اینقدر طبیعی و اینقدر گزیده حرف میزنند.
حالا همهی شخصیتها، جایگاه خودشان را میدانند و بیشتر از چیزی که لازم دارند، زمان دریافت نمیکنند
زمانی بود که «مردگان متحرک» به کل فرقِ بین شخصیتهای اصلی، شخصیتهای فرعی، شخصیتهای درجه سوم، آنتاگونیست و نوچههای آنتاگونیست را فراموش کرده بود؛ طبقهبندی کاراکترها کاملا نادیده گرفته شده بود. همه همزمان همهکاره و هیچکاره بودند. تعداد شخصیتهای اضافه و بیخاصیت هم آنقدر زیاد بود که چیزی به اسم سلسله مراتب وجود خارجی نداشت. حتما اپیزودی که کاملا به تارا و هیث اختصاص داشت یا اپیزودی که فقط حول و حوش دوایت میچرخید را به یاد دارید؟ داستانگویی اقتصادی و متمرکز در این سریال منقرض شده بود. این یکی دیگر از مشکلاتِ دو فصل اخیر است که در فصل نهم بهبود پیدا کرده است. نه تنها خیلی از شخصیتهای اضافی مثل دوایت و مورگان و سایمون و دار و دستهی زبالهنشینها به کلی حذف شدهاند، بلکه حالا همهی شخصیتها، جایگاه خودشان را میدانند و بیشتر از چیزی که لازم دارند، زمان دریافت نمیکنند. «مردگان متحرک» سریالی نیست که نیاز به شخصیتپردازیهای عمیقی برای تمام شخصیتهایش داشته باشد. «مردگان متحرک» باید ساختاری شبیه به فصل اول «فرار از زندان» یا اخیرا «کشتنِ ایو» (Killing Eve) داشته باشد؛ سریالی که یک خط داستانی اصلی دارد (فرار اسکافیلد همراه با برادرش در آنجا=تلاش ریک برای حفظ جامعههایشان در اینجا) و بقیهی شخصیتها اهمیتشان را در کمک کردن به این هدف یا ایستادن علیهاش نشان میدهند. اینکه هرکدام از آنها گوشهای از کار را میگیرند و به قهرمان برای رسیدن به هدفش کمک میکنند برای دوستداشتنی و مفید کردنشان کافی است. سریال از این طریق نشان میدهد که نظم و ترتیبی که وجود دارد، از یک همبستگی گروهی میآید و از بین رفتن یکی از آنها میتواند کل سیستم را خراب کند و همین کافی است jh آنها با کمترین شخصیتپردازی، به جز مهمی از داستان تبدیل شوند. «ترور» (The Terror) دقیقا با این حرکت، مرگِ بیش از ۱۰۰ کاراکتر فرعیاش را به اندازهی مرگ شخصیتهای اصلیاش دردناک و ناراحتکننده میکند. بنابراین در فصل جدید نه تنها وظیفهی تارا به انجام کارهای مدیریتی هیلتاپ خلاصه شده، بلکه صدیق و انید به عنوان دوتا از «یهویی»ترین شخصیتهای سریال، به عنوان دکتر و پرستار، از اهمیت فراوانی در جامعهی ریک برخوردارند. پدر گابریل هم که قبلا مدام باعث میشد تا این سوال را از خودمان بپرسیم که دقیقا او چه ارزشی به سریال اضافه میکند؟، حالا به یکی از ستونهای الکساندریا تبدیل شده است.
اما این روزها نمیتوان دربارهی «مردگان متحرک» حرف زد و به آخرینِ اپیزود اندرو لینکلن اشاره نکرد. همانطور که از قبل توسط ایامسی تبلیغات شده بود، اپیزود پنجم فصل نهم، آخرین اپیزودِ ریک گرایمز است. اینکه شخصیتِ ریک که تازه در حال جان گرفتن و جذاب شدن بود، از سریال حذف میشود ناراحتکننده است، ولی از طرف دیگر فرصتی به «مردگان متحرک» میدهد تا یک تغییر اساسی در ساختمانِ سریال بدهد و به آن تنوع ببخشد. اگر برایتان سوال است که چرا به جای «مرگ»، از «آخرین اپیزود» استفاده میکنم، به خاطر این است که اگرچه فکر میکردیم منظورِ ایامسی از آخرین اپیزودِ اندرو لینکلن، مرگِ ریک است، ولی اپیزود پنجم به جای به پایان رسیدن با مرگِ قطعی ریک، به ناپدید شدنِ او در افقِ منتهی میشود. او در حالی در نگاه تمام دوستان و آشنایانش مُرده است که در جای نامعلوم دیگری زنده است و سه فیلمی که با محوریت او قرار است ساخته شوند، احتمالا وظیفهی پردهبرداری از سرنوشتش بعد از سوارِ شدن در هلیکوپترِ دوستان جیدیس و گسترشِ دنیاسازی «مردگان متحرک» از این طریق را برعهده دارند. اما غافلگیری خفنترِ این اپیزود جایی است که به پنج بازماندهی جدید در جنگل کات میزنیم که در محاصرهی زامبیها هستند. درست در لحظهای که آنها قرار است تکه و پاره شوند، شخصی چندتا از زامبیها را هدشات میکند و راهی برای فرارِ بازماندههای جدید درست میکند. همزمان صدای دخترِ جوانی میآید که به آنها میگوید به سمت او فرار کنند. سپس با دختربچهی حدودا هشت سالهای روبهرو میشویم که نه تنها تیپ گاوچرونی زده و تفنگی بزرگتر از کلهاش در دست دارد، بلکه یک کاتانای کوچک هم از پشتش آویزان است. بازماندههای جدید ازش میپرسد که او کیست؛ دخترک بعد از برداشتنِ کلاه کلانتری ریک از روی زمین و گذاشتنِ آن روی سرش جواب میدهد: «جودیث... جودیث گرایمز».
بله، ظاهرا درست بلافاصله بعد از اینکه با آغازِ فصل نهم، داستان با یک و نیم سال پرش زمانی مواجه شده بود، حدود پنج سال دیگر هم باید به آن اضافه کنیم. در تمام این مدت همه فکر میکنند که ریک مُرده است و این موضوع رازِ سرنوشتِ او را چند برابر کنجکاویبرانگیز میکند. اپیزودِ مرگِ قلابی ریک یکی از آن اپیزودهایی است که احتمالا طرفداران را به دو گروه مخالف و موافق تبدیل میکند. من جایی در این میان قرار میگیرم. یک چیزهایی را از این اپیزود دوست دارم و یک چیزهایی را دوست ندارم؛ مطمئنا پایانبندیاش جزو خوبها قرار میگیرد. اگرچه ایامسی با دروغهایش گندش را در آورده، ولی نه تنها آنها هیچوقت از لفظ «مرگ ریک» استفاده نکردند، بلکه نجات پیدا کردن او توسط هلیکوپترِ جیدیس هم بیش از اینکه امداد غیبی باشد، از مدتها قبل زمینهچینی شده بود. همچنین حالا که ریک داشت به قهرمانِ جذابی تبدیل میشد، دوست نداشتم به این زودی کارمان با او تمام شود. مخصوصا با توجه به اینکه سریال در چند فصل اخیر طوری شخصیتش را خراب کرده بود که زمان زیادی برای ترمیم او لازم دارد. بنابراین ترجیح میدهم تا سرانجامِ واقعی او در زمانی اتفاق بیافتد که شخصیتش در شرایط بهتری و در انتهای خط داستانی هدفمندتری باشد. ما از «مردگان متحرک» برای شخصیتهایش «هدف» میخواستیم. حالا بعضیوقتها این هدف به معنی حرکت کردن داستانشان به سوی مرگشان است و بعضیوقتها به سوی یک ماجراجویی متفاوت. من شخصا در حال حاضر «ماجراجویی متفاوت» را به «مرگ» ترجیح میدهم. ریک واقعا بعد از ۹ فصل به لطفِ سازندگان افتضاحِ این سریال موفق نشده به پتانسیلهایش دست پیدا کند و وقتش در سرگردانی و آوارگی به بطلالت گذشته است. بنابراین ترجیح میدهم تا ماجراجویی تازهای که واردش شده، این مشکل را برطرف کند تا اینکه او در این نقطه بمیرد. و البته این موضوع به این بستگی دارد که آیا خط داستانی هلیکوپتر واقعا به معنی یک ماجراجویی جدید برای ریک گرایمز خواهد بود یا اینکه به تکرار مکرارت تبدیل میشود و او را بعد از جان گرفتنِ نسبی شخصیتش در آغاز فصل نهم، به روزهای بد گذشته برمیگرداند تا به این نتیجه برسیم که کاش همان موقع قال قضیه کنده میشد و سریال با خلاص کردنش، او را از این برزخ نجات میداد. فعلا برای اینکه ببینم چقدر زنده نگه داشتنِ ریک فکر بهتری بوده باید تا پخش آن فیلمها صبر کنیم.
اما تماشای ریک در جریان این اپیزود در حالی که برخلافِ همیشه، زخمی و ناامید است و فقط چند قدم با کشته شدن توسط زامبیها فاصله دارد و زامبیهایی که از لجبازیشان در دنبال کردنِ طعمهشان دست نمیکشند چیزهایی است که خیلی وقت است ندیده بودیم. اما بزرگترین مشکل این اپیزود این است که بیش از اینکه داستانی برای گفتن داشته باشد، سعی میکند تا مرگِ ریک را در طول یک اپیزود کش بدهد. این اپیزود به اپیزودِ تاثیرگذارتری تبدیل میشد اگر سازندگان مثل اپیزودهای مشابهای از «سوپرانوها» (The Sopranos) یا «باقیماندگان» (The Leftovers)، کل اپیزود را به برزخی سورئال که ریک بعد از زخمی شدن به آن منتقل شده و حالا باید برای خارج شدن از آن کاری انجام بدهد و این وسط به درک تازهای نسبت به خودش و فلسفهی دنیای اطرافش دست پیدا کند اختصاص میدادند. اینکه ریک مدام به خواب میرود و با دوستان و آشنایان مُردهی قدیمیاش روبهرو میشود و چند کلمهای با آنها حرفهای قلنبهسلنبهای دربارهی یافتن خانواده و عشق میزند و بعد سر بزنگاه بیدار میشود تا دوباره به خواب برود، حالتِ مسخرهای به این اپیزود داده است. مخصوصا با توجه به اینکه آخرین کسی که با او صحبت میکند ساشا است. ساشا برخلافِ شین و هرشل هیچ رابطهی نزدیکی با ریک نداشته و هیچ تنشی بینشان وجود نداشته که حالا ظاهر شدن او در لحظهی مرگش بار دراماتیکی داشته باشد. کارل و گلن انتخابهای بهتری میبودند که ظاهرا سریال موفق به بازگرداندنِ بازیگرانشان نبوده است. اما خب، مشکلِ این اپیزود به نظرم بیش از اینکه تقصیر خودش باشد، تقصیرِ افتضاحهای گذشته است. ریک آنقدر به مدتِ بسیار طولانیای بد نوشته شده، کارهای احمقانه کرده و بلاتکلیف بوده است که حالا نوشتنِ سرانجامی برای او بعد از چهار اپیزود بازگشت به حالتِ نرمال، خیلی سخت است. یکجورهایی مطمئن هستم که اگر وضعیتِ سریال در چند فصل گذشته اینقدر سقوط نمیکرد، احتمالا اندرو لینکلن رغبت بیشتری به ماندن داشت تا شاهدِ حذف ناگهانی شخصیتش نباشیم. ولی با این وجود، ما بعد از حدود ۱۰ سال آنقدر با این کاراکترها وقت گذراندهایم که صحنههایی مثل زجه و زاری میشون و اشک ریختنهای بیسروصدای دریل از تماشای مرگِ دوست قدیمیاش، تاثیرِ خودشان را میگذارند.
پنج سال پرش زمانی به آینده یعنی سریال درست پنچ اپیزود بعد از تجربهی یک ریبوتِ سبک، دوباره ریبوت میشود تا بیش از پیش خودش را از فصلهای هفتم و هشتم دور کند
چیزی که اهمیت دارد، بعد از این اپیزود رخ میدهد. پنج سال پرش زمانی به آینده یعنی سریال درست پنچ اپیزود بعد از تجربهی یک ریبوتِ سبک، دوباره ریبوت میشود تا بیش از پیش خودش را از فصلهای هفتم و هشتم دور کند. و در این فاصله بهبودهای بیشتری اتفاق میافتند. کاملا مشخص است که سریالِ حاضر به جبران کردنِ اشتباهات گذشتهاش است. نه تنها هنری که در این پنچ سال به یک پسرِ پانزده-شانزده ساله تبدیل شده، جای کارل را پُر میکند، بلکه جودیث هم به یک پا کارلِ دیگر تبدیل شده است که خودش را به عنوانِ فرد فوقالعادهای برای ادامه دادنِ میراث ریک گرایمز در درازمدت معرفی میکند. حالا دریل، یک سگ دارد که آمار زامبیها را به او میدهد و جلوتر از موتور سیکلتش میدود، کارول یک مُدل موی جدید زده است که خیلی به تریپِ مادرانهی جدیدش میخورد، یوجین برای خودش به زامبیکش قهاری تبدیل شده، آرون هم با دستِ آهنیاش به کاراکتری تبدیل شده که به جای بار اضافه، میتوان روی او حساب باز کرد و حتی عیسی که موهای بلندِ قلابیاش خیلی روی اعصاب بود، حالا آنها را جمع میکند. واقعا این حد از احترام به بیننده از «مردگان متحرک» بعید است! از همه مهمتر اینکه سه اپیزود بعد از جدایی ریک، به معرفی آنتاگونیستِ جدید سریال یعنی «نجواکنندگان» اختصاص دارد که شاید بهترین اتفاقی است که در این نقطه از سریال میتوانست بیافتد. در مهمترین خط داستانی اپیزود هشتم، دریل، عیسی و دریل در جستجوی یوجین که گم و گور شده به دل جنگل میزنند. از همان ابتدا تنش به آرامی افزایش پیدا میکند و فضای دلهرهآوری را میسازد؛ آنها با گروهی از زامبیها روبهرو میشوند که در حال انجام کاری غیرمعمول هستند: زامبیها به جای حرکت به امید یافتنِ غذا، در حال چرخیدن به دور خودشان هستند. بعدا وقتی تیم دریل متوجه میشوند که همان گله در حال تعقیب کردنشان است زیاد نگران نمیشوند. چون آنها به راحتی میتوانند راه زامبیها را عوض کنند؛ حتی دریل از یک ساعتِ رومیزی زنگدار به عنوان یک نارنجک صوتی برای دور کردنِ زامبیها استفاده میکند. ولی آنها متوجه میشوند، هر جا میروند، زامبیها در تعقیبشان هستند و گولشان را نمیخورند. این در حالی است که آنها به محض پیدا کردنِ یوجین که از وحشت به خودش میلرزد، از زبانش میشوند که او و روزیتا، صدای زامبیها را در حال صحبت کردن با یکدیگر شنیدهاند.
بالاخره وقتی دریل از بقیه جدا میشود تا زامبیها را به سمت خودش بکشاند، از ترقه استفاده میکند. ولی زامبیها بدون توجه به صدای ترقهها، به سمت مسیرِ فرارِ آرون و یوجین و عیسی بازمیگردند. نگاه شوکهی نورمن ریداس که تمام انتظاراتی که از زامبیها داشته جلوی رویش فرو میریزد حرف ندارد. همین که زامبیها نزدیکتر میشوند، گروه مجبور به عقبنشینی کردن به یک قبرستان میشود. سنگهای قبر، مه غلیظی که دیدن را سخت میکند، رعد و برقهای گوشخراش و زامبیهایی که یک جای کارشان میلنگد، به اتمسفرِ مرموز و هولناکی منجر شده است. «مردگان متحرک» بعد از مدتها ترسناک شده است. در حالی که بقیه مشغول باز کردنِ دروازهی گیرکردهی قبرستان هستند، عیسی عقب میایستد تا جلوی زامبیها را بگیرد. در باز میشود. آنها عیسی را صدا میکنند. فقط دو زامبی بین عیسی و در فاصله انداخته است. عیسی اولی را به راحتی سر به نیست میکند و بعد به محض اینکه شمشیرش را به سمت بعدی پایین میآورد، زامبی دوم سریع جاخالی میدهد و چاقوی خودش را در پشتِ عیسی فرو میکند. تماشای اینکه زامبیها که حدود ۹ و نیم سال، هیولاهای بیمغزِ سریال بودهاند، ناگهان با سرعت و زیرکی و فریبکاری واکنش نشان میدهند، شوکهکننده بود. حتی با وجود اینکه از ماهیت واقعی آنها خبر داشتم. تماشای چهرهی وحشتزدهی بقیه که یک لحظه تمام چیزهایی که فکر میکردند دربارهی دنیایشان میدانند جلوی رویشان خراب میشود و توسط زامبیهایی که آنها را مثل کف دستشان میشناختند غافلگیر میشوند عالی بود. اصلا همین که زامبیها خیلی وقت است که به تهدید جانبی در مقایسه با جنگ انسانها با هم تبدیل شدهاند، این لحظه را به مراتب ترسناکتر کرد؛ حتی با وجود اینکه بلافاصله متوجه میشویم، آنها بیش از اینکه یک سری زامبیهای تکاملیافته و باهوش باشند، یک سری آدمهای دیوانه هستند که پوستِ زامبیها را میپوشند و بین آنها میگردند، باز نمیتوان تحت تاثیرِ این لحظهی خوفناک قرار نگرفت.
نجواکنندگان حداقل فعلا همچون نوعِ جدیدی از آنتاگونیست در تاریخِ سریال احساس میشوند. در حال حاضر آنها شبیه قاتلان و هیولاهای فیلمهای اسلشر هستند؛ افرادِ غیرقابلهضم و غیرقابلمذاکرهای که تنها انگیزهشان کشتن است. خیلی دوست دارم سریال حالاحالاها آنها را همینقدر مرموز نگه دارد و به جای توضیح دادن و از بین بردنِ راز و رمزشان، از همین ناشناختگیشان به منظور تولید ترس و تنش استفاده کند. نجواکنندگان در حال حاضر بهترین چیزی است که «مردگان متحرک» به آن نیاز دارد؛ آنها هم با استفادهی هوشمندانه از زامبیها، تهدید زامبیها را به سریال برمیگردانند، هم با ماهیتِ ناشناختهشان در نگاه اول غافلگیرکننده هستند و هم نشان میدهند که «مردگان متحرک» میتواند میزبانِ داستانها و اتفاقات عجیبتری و فانتری باشد. شاید بزرگترین مشکلِ فصل جدید حذف بیسروصدای مگی باشد. مسئله این است که اپیزود پنجم همانقدر که تا آیندهی نامعلومی اپیزودِ آخرِ ریک بود، همانقدر هم اپیزودِ آخر مگی بود. بنابراین وقتی به پنج سال بعد جلو میرویم خبری از مگی نیست و تنها چیزی که میشنویم این است که او همراه با جورجی برای سر و سامان دادن به جامعهای دیگر، بچهاش را برداشته و رفته است. مگی یکی از شخصیتهای اصلی سریال است که از فصل دوم همراه سریال بوده. پس بهتر بود یک اپیزود، یا حداقل یک سکانس به تصمیمش برای رها کردن همهچیز و رفتن اختصاص پیدا میکرد. با این حال، اپیزود ششم در حالی آغاز میشود که ما متوجه میشویم در جریان این پنج سال، اتفاقی بین الکساندریا/میشون و هیلتاپ/مگی افتاده که رابطهی آنها را شکرآب کرده است. نمیدانیم این اتفاق دقیقا چه چیزی بوده است. ولی میدانیم هرچه بوده آنقدر بد بوده که حالا کشاورزانِ هیلتاپی به محض نزدیک شدنِ دار و دستهی میشون، با ترس به آنسوی دیوارها فرار میکنند و تارا و بقیهی هیلتاپیها با خصومت و سردی با میشون صحبت میکنند.
نیمفصلِ اول فصل نهم «مردگان متحرک» خارقالعاده و بینقص نیست. ولی وقتی به گذشته برمیگردیم میبینیم «مردگان متحرک» هیچوقت خارقالعاده و بینقص نبوده است. تنها کاری که «مردگان متحرک» باید بکند این است که زجرآور و خستهکننده نباشد. ما از این سریال انتظار درهمشکستن استانداردهای هنری تلویزیون را نداریم. ولی ازش انتظار داریم که بهطور مداوم جذاب و متنوع باشد و به شعور مخاطبش احترام بگذارد. و اگر به مدت کافی این روند را حفظ کند، همیشه احتمالِ پیوستنش به جمع سرگرمکنندهترین سریالهای تلویزیون وجود دارد. نمیدانید چقدر دلم برای تماشای یک اپیزود از «مردگان متحرک» و بعد هیجانزده بودن برای تماشای اپیزود بعدی تنگ شده بود و نیمفصل اولِ فصل نهم بهطور مداوم در این کار موفق بود. ممکن است تعریف از این سریال در این مقطع اینطور به نظر برسد که سریال کماکان بد است، اما به بدی گذشته نیست. بنابراین به راحتی میتوان کمتر بد بودنش را با پیشرفت و بهبودی اشتباه گرفت. اما نه. «مردگان متحرک» به وضوح بهبود پیدا کرده است. شاید سریال هنوز برخی از عادتهای واکینگ ددیاش را از دست نداده باشد، ولی همهچیز رنگ و بوی تازهای به خودش گرفته. از داستانگویی سریال که صبورتر و متنوعتر و متمرکزتر شده تا فیلمبرداری و کارگردانی که برخلاف دو فصل قبل که انگار با دوربین موبایل در حیاط پشتی ایامسی سرهمبندی شده بودند، کیفیتِ یک سریالِ بزرگِ تلویزیونی را دارد.
نمیدانم از اینجا به بعد چه میشود. آیا سریال سعی میکند تا خط داستانی نجواکنندگان را مثل نیگان، بیش از اندازه کش بدهد یا نشان میدهد مثل تمام درسهای دیگری که از لغزشهای مرگبارِ گذشتهاش گرفته، آن را سر موقع به اتمام میرساند. ولی حقیقت این است که «مردگان متحرک» برای حفظ تدوام خوب فعلیاش مجبور به آپولو هوا کردن نیست. بلکه فقط کافی است تا پایهایترین اصولِ داستانگویی را رعایت کند. هشت اپیزود اولِ فصل ۹ آنقدر خوب است که به همان اندازه که خوشحال شدم، به همان اندازه هم از وضعِ دو فصل قبل کفریتر شدم. چون وقتی فصل ۹ را در کنار خط داستانی «جنگ تمامعیار» قرار میدهی، تازه متوجه میشوی که خراب شدن دو فصل قبل، موجبِ از بین رفتنِ یکی از حیاتیترین بخشهای سریال شده است. خط داستانی «جنگ تمامعیار» وظیفه داشته تا تاریکترین دورانِ سریال را رقم بزند؛ تا تبدیل به کابوسوارترین روزهای زندگی بازماندگانمان شود. تا با آغاز فصل نهم، احساس کنیم که ریک و گروهش برای رسیدن به این نقطه از وسط جهنم عبور کردهاند. «جنگ تمامعیار» به تاریکترین و کابوسوارترین دورانِ سریال تبدیل شد، ولی نه به آن شکلِ مثبتی که انتظار میرفت. بنابراین در جریان تماشای فصل نهم افسوس میخوردم که چگونه به این راحتی یکی از مهمترین دورانهای «مردگان متحرک» هدر رفت. ولی در عوض سازندگان در قالب «جنگ تمامعیار»، یک کتاب قطور با عنوان «تمام کارهایی یک سریال تلویزیونی نباید انجام بدهد!» دارند و خب، فعلا که به راهنماییهای این کتاب پایبند بودهاند.
نظرات