نقد فیلم Halloween - هالووین

چهارشنبه ۵ دی ۱۳۹۷ - ۲۱:۵۹
مطالعه 21 دقیقه
Halloween
فیلم جدید Halloween اگرچه با هدفِ تبدیل شدن به لوگانِ مجموعه‌ی «هالووین» معرفی شد، اما نتیجه یک دنباله‌ی ضعیف دیگر به جمعِ دنباله‌های ضعیف این سری اضافه می‌کند. همراه نقد زومجی باشید.
تبلیغات
فیلم Halloween

اگرچه سروصدای رسانه‌ای پیرامونِ ریبوت/دنباله‌ی جدید «هالووین» (Halloween) خبر از فیلمی می‌داد که بالاخره قرار بود روندِ دنباله‌های بد پُرتعداد این مجموعه را متوقف کند، از میراث این مجموعه به منظورِ وارد کردنِ آن به دوره‌ای تازه استفاده کرده و بهترین فیلم مجموعه از زمانِ فیلمِ اورجینالِ جان کارپنتر را ارائه کند، اما ظاهرا همان‌طور که مایکل مایرز با وجود تمام بلاهایی که سرش می‌آید هیچ‌وقت مُردنی نیست، دنباله‌ها و ریبوت‌های «هالووین» هم هر کاری کنند نمی‌توانند خودشان را از دستِ نفرینِ این مجموعه رها کنند. «هالووین ۲۰۱۸» یکی دیگر از فیلم‌های این سری است که نه تنها چیزِ تازه‌ای برای عرضه به طرفداران ندارد و به تقلیدِ ضعیفی از فرمولِ فیلم اول تبدیل شده است، که این کار را در حالی انجام می‌دهد که به عنوان یازدهمینِ فیلم «هالووین» باید حتما چیزی برای عرضه داشته باشد و حقِ تقلیدکاری ندارد. این خبر جدیدی نیست. پوستِ طرفداران این مجموعه با دنباله‌های بد کلفت شده است و خوشبختانه «هالووین ۲۰۱۸» در بین بدترینِ دنباله‌هایی که این مجموعه به خودش دیده قرار نمی‌گیرد. حقیقت این است که دنباله‌های ضعیف و حتی غیرقابل‌تماشا، همیشه آفتِ این مجموعه بوده است. اینکه فیلم جدیدِ «هالووین» در حد انتظارات ظاهر نشود بیش از اینکه خبرِ غافلگیرکننده‌ای برای طرفداران باشد، یک خبرِ تکراری دیگر است. اما این‌ بار با همیشه فرق می‌کرد. یا حداقل این‌طور به نظر می‌رسید. «هالووین ۲۰۱۸» تصمیم گرفته بود تا با حذف کردنِ تمام فیلم‌هایی که بعد از قسمت اول تا حالا ساخته شده‌اند، به گونه‌ای که انگار هر چیزی که از پایانِ فیلم کارپنتر تا حالا دیده‌ایم اتفاق نیافتاده است، خودش را به دنباله‌ی مستقیمِ فیلم اول تبدیل کند.

این تصمیم جدیدی برای مجموعه نیست. «هالووین» قبلا با «هالووین: ۲۰ سال بعد» هم تصمیم گرفته بود تا فیلم‌های سوم و چهارم و پنجم و ششم را نادیده بگیرد و دنباله‌ای مستقیم بر فیلم اول و دوم بسازد. اما بعد از اینکه موفقیتِ تجاری آن فیلم به دنباله‌ای که بدترینِ فیلم مجموعه از آب درآمد و لوری استرود، قهرمان اصلی مجموعه را کُشت منجر شد، این سری توسط راب زامبی در سال‌های ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹ ریبوت شد. در یک کلام، «هالووین» یکی از شلخته‌ترین و پراکنده‌ترینِ خط‌های زمانی و دنباله‌سازی‌های سینما را دارد. بنابراین «هالووین ۲۰۱۸» شبیه فیلمی به نظر می‌رسید که انگار از افتضاح‌هایی که این مجموعه تا حالا تجربه کرده آگاه بوده و تصمیم گرفته تا آن را بکوبد و از نو بسازد؛ فیلمی به نظر می‌رسید که می‌خواست روحِ واقعی «هالووین» را ۴۰ سال بعد از قسمت اول به مجموعه بازگرداند؛ به نظر می‌رسید خیز برداشته تا به دنباله‌ای در مایه‌های «لوگان» و «بلید رانر ۲۰۴۹» برای قسمت‌های اولِ کلاسیکشان که سینما خیلی بهشان مدیون است تبدیل شود؛ دنباله‌ای که علاوه‌بر ادای دین به گذشته و انرژی گرفتن از سال‌ها نوستالژی و خاطره، روی پای خودش می‌ایستد و در برهه‌ی زمانی جدیدی جریان دارد و درباره‌ی درگیری‌ها و دنیای به‌روزشده و متحول‌شده‌ی دیگری است. چون کارپنتر با کاری که با «هالووین» انجام داد خیلی به گردنِ سینمای وحشت حق دارد. «هالووین» در کنار «بیگانه»‌ی ریدلی اسکات و «کشتار با اره‌برقی در تگزاس»، یکی از سنگ‌بناهای سینمای بعد از خودش است. سینمای اسلشر مدیونِ «هالووین» است. این فیلمِ کارپنتر بود که با معرفی مایکل مایرز در تعقیبِ خون‌بارِ لوری استرود، قاتلانِ اسلشر را محبوب کرد. در واقع «هالووین» فیلمی بود که قوانین بازی را رسمی کرد. از قاتلانِ نقاب‌دارِ غیرقابل‌کشتن و سمجی که به ریختنِ خون قربانیانشان با سلاح‌های سرد علاقه دارند تا تین‌ایجرهایی که به قربانیانش تبدیل می‌شوند تا اینکه فقط یک دخترِ نهایی زنده می‌ماند. من عاشقِ سینمای اسلشرِ دهه‌ی هفتاد و هشتاد هستم و «هالووین» حکم یکی از خدایانی که می‌پرستم را دارد. «هالووین» فقط یکی از تاثیرگذارترینِ فیلم‌های ترسناکِ سینما نیست، بلکه یکی از آن فیلم‌هایی است که خیلی از فیلم‌های موردعلاقه‌ام، وجودشان را به آن مدیون هستند.

فیلم Halloween

بنابراین می‌توانید تصور کنید که چقدر برای فیلم جدیدِ مجموعه به‌طور همزمان هیجان‌زده و نگران بودم. هیجان‌زده از اینکه اگر یک مجموعه وجود داشته باشد که به دنباله‌‌ی ۴۰ سال بعدِ «لوگان‌»گونه‌ای نیاز داشته باشد «هالووین» است و اگر یک مجموعه وجود داشته باشد که به اندازه کافی با دنباله‌های غیرضروری‌اش، فرصت‌هایش را سوزانده باشد و تمام اعتمادی که بهش داریم را خراب کرده باشد، دوباره «هالووین» است. با اینکه خیلی می‌خواستم «هالووین ۲۰۱۸» را دوست داشته باشم، اما متاسفانه این فیلم، دنباله‌‌ی خیره‌کننده و بالغ و غیرمنتظره‌ای که می‌توانست باشد نیست. «هالووین ۲۰۱۸» بیش از اینکه «لوگان» و «بلید رانر ۲۰۴۹» باشد، در بین «ترمیناتور: جنسیس»‌ها و «غارتگر»ها قرار می‌گیرد؛ یک ریبوت غیرضروری که بیش از اینکه موتورِ مجموعه را روشن کند و دوباره به یادمان بیاورد که چرا قسمت اول را دوست داشتیم و ایده‌ی قسمت اول را وارد مسیرِ غافلگیرکننده‌ای کرده و افقش را گسترش بدهد، از آن فیلم‌های تنبل و بی‌حوصله و شلخته‌ای است که شاید المان‌های معرفِ مجموعه را گرد هم آورده باشد، اما چگونگی ترکیب کردن آنها با یکدیگر برای بیرونِ کشیدنِ انرژی جادویی‌شان را ندارد. با این تفاوت که فرقش با «ترمیناتور جنسیس» و «غارتگر» این است که اگر آنها از بیخ تعطیل بودند، این یکی بعضی‌وقت‌ها نشان می‌دهد که شاید در دستانِ فیلمسازانِ بهتری می‌تواست به اثرِ قوی‌تری تبدیل شود. در واقع هر چه «بلید رانر ۲۰۱۴» سی سال بعد از اینکه قسمت اول به یکی از سنگ‌بناهای زیرژانر سایبرپانک تبدیل شد، بازگشت تا دوباره جایگاهش را اثبات کند، «هالووین» جدید چنین نقشی را برای فیلم اول در زیرژانر اسلشر ندارد. شاید هیچ‌ جمله‌ای بهتر از این جمله‌ی تکراری نمی‌تواند وضعیتِ «هالووین ۲۰۱۸» را بهتر توصیف کند: این فیلم یک پتانسیلِ از دست رفته‌ی تمام‌عیار است. در لحظه لحظه‌ی این فیلم ردپای سرنوشتِ باشکوهی که می‌توانست داشته باشد دیده می‌شود. داستان فیلم خیلی شبیه به «هالووین: ۲۰ سال بعد» است؛ ۴۰ سال از زمانی که مایکل مایرز قتل‌های زنجیره‌ای معروف به «قتل‌های پرستار بچه» را مرتکب شد گذشته است و او از آن موقع تاکنون در تیمارستانِ مجرمانِ روانی زندانی شده است. لوری استرود بیرون از شهر هدنفیلد در انزوا و به دور از خانواده‌اش زندگی می‌کند و منتظر روزی است که مایکل برگردد تا بتواند او را بکشند.

شاید هیچ‌ جمله‌ای بهتر از این جمله‌ی تکراری نمی‌تواند وضعیتِ «هالووین ۲۰۱۸» را بهتر توصیف کند: این فیلم یک پتانسیلِ از دست رفته‌ی تمام‌عیار است

ضایعه‌های روانی‌ ناشی از برخوردش با مایکل و پارانویای شدیدش و زندگی مشکل‌دارش و رابطه‌ی بدش با خانواده‌اش دقیقا همان چیزی است که در «۲۰ سال بعد» دیده بودیم؛‌ با این تفاوت که حالا پیاز داغش زیادتر شده است. لوری حالا به جای یک معلم معمولی، حکم یک‌جور بازمانده‌ گوش به زنگ و محتاط و سرسخت و وحشت‌زده‌ی پسا-آخرالزمانی را دارد؛ پسرش در «۲۰ سال بعد» جای خودش را به دخترش کارن (جودی گریر) داده است. سم لومیس، روانکاوِ مایکل در پنج فیلمِ مجموعه مُرده است و مایکل هم در این مدت ساکت مانده است. ماجرا از جایی کلید می‌خورد که تیمی از پادکسترهای جرایم واقعی تصمیم می‌گیرند تا پرونده‌ای درباره‌ی مایکل بسازند و با او و لوری مصاحبه کنند. در همین حین دکتر سارتین که جای لومیس را به عنوان روانکاوِ اصلی مایکل گرفته قصد دارد تا او را برای همیشه به تیمارستانِ دیگری منتقل کند. خب، همان‌طور که می‌توان پیش‌بینی کرد، همه‌چیز طبق برنامه پیش نمی‌رود. اتوبوسِ انتقالِ مایکل تصادف می‌کند، زندانیان آزاد می‌شوند و مایکل به هدنفیلد برمی‌گردد تا رد لوری را بزند. مشکلِ اول این است که خط داستانی «هالووین ۲۰۱۸» کم و بیش همان «۲۰ سال بعد» است. پس اگر آن فیلم را دیده باشید (که طبیعتا «هالووین ۲۰۱۸» فیلمی است که برای طرفداران هاردکور این مجموعه ساخته شده)، کانسپتِ اولیه‌ی «هالووین ۲۰۱۸» اتفاق تازه‌ای به شمار نمی‌رود. اما از آنجایی که «۲۰ سال بعد» موفق نشده بود تا ایده‌ی درگیری لوری استرود با ضایعه‌های روانی به جا مانده از اولین برخوردش با مایکل مایرز و تصمیم او برای ایستادگی در مقابلِ بزرگ‌ترین هیولای زندگی‌اش به جای فرار کردن را به خوبی اجرا کند و از آنجایی که آن فیلم هم با وجودِ ایده‌ی متفاوتش از لحاظ ساختارِ داستانگویی کهنه‌اش در بین دیگر دنباله‌های قبل و بعدش قرار می‌گرفت، خب، می‌شد تصور کرد که چرا «هالووین ۲۰۱۸» تصمیم گرفته تا آن را به شکل بهتر و به‌روزتری بازسازی کند. ولی فقط در صورتی که «هالووین ۲۰۱۸» واقعا نسخه‌ی بهتری از این ایده را ارائه می‌کرد که این‌طور نیست. وقتی فیلمی با نادیده گرفتنِ تمام فیلم‌های قبلی مجموعه پا پیش می‌گذارد یعنی چنانِ تحولِ بزرگی نسبت به فیلم‌های قبلی حساب می‌شود که می‌خواهد خودش را از آنها جدا کند، اما فاصله‌گیری «هالووین ۲۰۱۸» از فیلم‌های قبلی چیزی بیشتر از تلاشِ سازندگان برای پیدا کردن بهانه‌ای برای بازیافتِ خط داستانی «۲۰ سال بعد» و ترفندی تبلیغاتی نبوده است.

فیلم Halloween

شاید بهترین ریبوت/دنباله‌ای که از این اواخر داشته‌ایم و راحت‌تر از هر چیز دیگری وضعیتِ «هالووین» را نشان می‌دهد، «جنگ ستارگان: نیرو برمی‌خیزد» است. همان‌طور که «نیرو برمی‌خیزد» چه از لحاظ شخصیت‌پردازی رِی و داستانگویی و ستاره‌ی مرگ جدید، موبه‌مو تکرارِ لوک اسکای‌واکر و «امیدی تازه» بود، «هالووین» هم موبه‌مو تکرار همان چیزهایی است که «بارها» در طول این مجموعه دیده‌ایم و کلمه‌ی کلیدی «بارها» است. و همان‌قدر که «نیرو برمی‌خیزد» به عنوان دنباله‌ی مجموعه‌ای که دقیقا به خاطر جنبه‌ی غافلگیرکننده و منحصربه‌فردش به پدیده‌ی فرهنگی تبدیل شده بود، فیلم فراموش‌شدنی و عقب‌افتاده‌ای بود، چنین چیزی درباره‌ی «هالووین ۲۰۱۸» به عنوان دنباله‌ی مستقیم یکی از جریان‌سازترین فیلم‌های ترسناکِ سینما هم حقیقت دارد. این موضوع از این جهت ناامیدکننده است چون ما در سال‌های اخیر شاهد پوست انداختن و به‌روز شدن و جان گرفتنِ سینمای اسلشر بوده‌ایم؛ از «او تعقیب می‌کند» (It Follows) و «مهمان» (The Guest) گرفته تا «اتاق انتظار» (Green Room) و «دریاچه ایدن»‌ (Eden Lake) و نسخه‌ی فرانسوی «شهدا» (Martyrs). اینها برخی از فیلم‌هایی هستند که در عین حفظ کردنِ تمام ویژگی‌های دوست‌داشتنی و معرفِ این ژانر سعی کرده‌اند تا نسخه‌ی پیشرفته‌تر و عمیق‌تر و خلاقانه‌تری از اسلشر را ارائه بدهند. از «او تعقیب می‌کند» که کلیشه‌ی عشق‌بازی تین‌ایجرهای اسلشر را به تم اصلی داستانی‌اش تبدیل می‌کند و آنها را به جای یک سری تین‌ایجر اعصاب‌خردکن، به عنوان کاراکترهایی که دوست داریم زنده بمانند پردازش می‌کند تا «اتاق انتظار» که کلیشه‌ی تصمیماتِ احمقانه‌ی کاراکترهای اسلشر را برمی‌دارد و با پرداخت داستانش براساس آن، کاری می‌کند تا این تصمیماتِ احمقانه در موقعیت مرگ و زندگی را درک کنیم. تا حتی «شهدا» که خون و خونریزی هیجان‌انگیزِ اسلشرها را برمی‌دارد و آن را به چارچوبی برای پرداختِ بزرگ‌ترین وحشتِ اگزیستانسیالیسمی انسان تبدیل می‌کند. خلاصه وقتی سینمای اسلشر با توجه به وحشت‌های زمانه بالغ‌تر و نوآورانه‌تر شده است، از خدای این ژانر چنین دنباله‌ی عقب‌افتاده‌ای انتظار نمی‌رود.

اما بزرگ‌ترین گناه «هالووین» بیش از اینکه «چرا وارد این مسیر تکراری شدی؟» باشد، این است که کوچک‌ترین قدمی برای استفاده از پتانسیل‌های داستانی‌اش برنمی‌دارد. این فیلم تقریبا روی هر چیزِ جالب‌توجه‌ای که دست می‌گذارد یا به سرعت فراموشش می‌کند یا نیمه‌کاره و سرسری بهش می‌پردازد. شاید مهم‌ترینش همان ایده‌ی دست و پنجه نرم کردنِ شخصیت اصلی با گذشته‌ی وحشتناکش است. و چگونه این گذشته‌ی وحشتناک، او را از قهرمانِ مصممی که می‌شناختیم، به انسانِ دردکشیده و افسرده حالا تبدیل کرده است. «هالووین ۲۰۱۸» همان کاری را می‌خواهد با لوری استرود انجام بدهد که «لوگان» با وولورین و «آخرین جدای» با لوک اسکای‌واکر انجام داد. اینکه قهرمانان گذشته شاید بزرگ‌ترین دشمنانشان را در جوانی شکست داده باشند، اما در حال شکست خوردن در مقابلِ خودشان در پیری هستند. شاید آنها را در حالی که سالم و سرحال و زنده بودند تنها گذاشتیم، اما حالا در گذر زمان ایده‌آل‌های گذشته‌شان از هم فروپاشیده است. از وولورین که از قتل‌عام‌های جوانی‌اش با حالت تهوع و خشم یاد می‌کند تا اسکای‌واکر که که دیگر به فرقه‌ی جدای اعتقاد ندارد. حالا داستانشان درباره‌ی این است که چگونه برای آخرین بار از لابه‌لای تاریکی‌هایی که رویشان سنگینی می‌کند بیرون آمده و اشتباهاتشان را جبران کرده و قهرمان‌بودنشان را ثابت می‌کنند. «هالووین ۲۰۱۸» حداقل روی کاغذ چنین قوس شخصیتی‌ای را برای لوری در نظر گرفته است؛ حداقل در تئوری درباره‌ی این است که ضایعه‌های روانی و پارانویای شدید لوری از بازگشت مایکل مایرز باعث شده تا او در تلاش برای حفظ امنیت خودش، به انزوا کشیده شده، زندگی را برای خودش به جهنم تبدیل کند، خانواده‌اش را از دست خودش کفری کند و به‌طور تدریجی دست به خودتخریبی بزند. «هالووین ۲۰۱۸» درباره‌ی این است که اگرچه لوری از دست مایکل مایرز نجات پیدا کرده، اما از طرف دیگر می‌توان گفت که مایکل مایرز در کارش موفق شده است؛ مایکل او را کشته است. فقط به جای فرو کردن چاقویش در شکم او و گرفتنِ جانش در لحظه، در حال زجرکش کردن اوست؛ دارد مرگ او را تا ابد کش می‌دهد.

فیلم Halloween

شاید فیلم اول با شکستِ لوری به اتمام رسید، ولی این فیلم ثابت می‌کند که مایکل با انگلِ وحشتی که به جانِ قربانی‌اش انداخته، در تمام این مدت او را در چنگش داشته است. حالا لوری به یک معتادِ الکلی تنها تبدیل شده است که هیچ رابطه‌ی خوبی با خانواده‌اش ندارد؛ دخترش خاطرات بدی از دوران کودکی‌اش که مادرش او را همچون بچه‌های فیلم «کاپیتان فنتستیک» بزرگ می‌کرده دارد و لوری نمی‌تواند یک لحظه بدون ترسیدن و نگاه کردن پشت سرش آرام بگیرد. لوری استرود به یک شبحِ سرگردان تبدیل شده است. او هیچ‌وقت از زنجیر مایکل مایرز آزاد نشده است. مایکل مایرز روی زندگی‌اش سایه انداخته است. لوری در تلاش برای زنده ماندن، مُرده است. هرچه او برای اطمینان از امنیتش تلاش می‌کند، مُرده‌تر می‌شود. لوری در برخورد با هیولا، خود به هیولایی برای خودش و خانواده‌اش تبدیل شده است. این قوس شخصیتی نه تنها وسیله‌ی خوبی برای پرداخت به ضایعه‌های روانی و غم و اندوه به عنوانِ وحشتِ استعاره‌ای اصلی فیلم است (که این روزها روی بورس است)، بلکه وسیله‌ای برای پرداختِ شرارت مطلقِ مایکل مایرز هم است؛ اینکه مایکل چنان هیولایی است که فقط چشم در چشم شدن با او کافی است تا برای همیشه به برده‌اش تبدیل شوی و در کابوس‌هایش دست و پا بزنی؛ اینکه مایکل مایرز چنانِ نیروی شریرِ قدرتمندی است که حتی وقتی حضور فیزیکی هم ندارد، ذهنِ قربانیانش را تسخیر می‌کند و آنها را به دست خودشان به سوی مرگ و نابودی هدایت می‌کند. اما کاش تمام این توضیحاتِ هیجان‌انگیز را می‌توانستیم در فیلم احساس کنیم. این تم داستانی تمرکز و توجه کافی را دریافت نمی‌کند. چه ایده‌ی آسیب دیدنِ خانواده‌ی لوری بر اثر رفتار او و چه ایده‌ی مُردنِ لوری در عین تلاشِ بیش از اندازه برای بقا. چه ایده‌ی تلاش آلیسون، نوه‌ی لوری برای حفظ ارتباطش با مادربزرگش و درک کردن درد و رنج‌های درونی او برخلاف مخالفت‌های مادرش و چه ایده‌ی پرداختِ قدرتِ شرارت مایکل مایرز که می‌تواند از راه دور سال‌ها زندگی یک نفر را نابود کرده و به نسل‌های بعد سرایت کند.

درست مثل خیلی از ریبوت‌های شکست‌خورده‌ای که این اواخر داشته‌ایم، سازندگان «هالووین» نمی‌دانند که راز ماندگاری فیلم جان کارپنتر چیست: اتمسفر

همه‌ی اینها ایده‌هایی هستند که فقط در حد ایده و یکی-دوتا صحنه‌ی جسته و گریخته باقی می‌مانند و هیچ‌وقت به شکلِ عمیقی مورد پرداخت قرار نمی‌گیرند. دلیل اصلی‌اش به خاطر این است که اگرچه «هالووین ۲۰۱۸» در ظاهر درباره‌ی وضعیتِ لوری استرود ۴۰ سال بعد از فیلم اول است، اما لوری در بخش‌های زیادی از فیلم غایب است. این موضوع دقیقا در تضاد با ماهیتِ این فیلم به عنوان یک دنباله‌ی شخصیت‌محور قرار می‌گیرد. هدفِ یک دنباله‌ی شخصیت‌محورِ ۴۰ سال بعد این است که ما را واردِ ذهنِ شخصیتِ اصلی و تحولاتِ زندگی‌اش در این مدت کند. اما این فیلم فاصله‌اش را با لوری حفظ می‌کند. «هالووین ۲۰۱۸» سناریوی واقعا شلخته‌ای دارد. دقیقا در طول فیلم معلوم نیست که تمرکزمان روی چه کسی است. فیلم در نیمه‌ی اول خودش هم نمی‌داند که می‌خواهد این داستان را از نقطه نظر چه کسی روایت کند. آیا شخصیت‌های اصلی، زوجِ پادکسترهایی هستند که می‌خواهند با لوری و مایکل مایرز مصاحبه کنند؟ هم آره و هم نه. آیا شخصیت اصلی لوری استرود است؟ اگر آره، پس چرا از زاویه‌ی دید پادکسترها با او آشنا می‌شویم و چرا او تا نیم ساعت پایانی فیلم غایب است. آیا شخصیت اصلی فیلم، مامور پلیسی که در پایانِ فیلم اول مسئول دستگیری مایکل بوده، است؟ هم آره و هم نه. آیا شخصیت اصلی فیلم دخترِ لوری است؟ هم آره و هم نه. «هالووین ۲۰۱۸» وضعیتِ عجیبی دارد. فیلم در نقطه‌ی بلاتکلیفی بین اینکه دقیقا قرار است چه چیزی باشد گرفتار شده است. از یک طرف می‌خواهد فیلمی درباره‌ی درگیری لوری استرود با شیاطین درونی‌اش باشد و از طرف دیگر می‌خواهد ساختارِ سرراستِ فیلم‌های قبلی «هالووین» (قاتل به شهر برمی‌گردد و یکی‌یکی قربانیانش را می‌کشد) را دنبال کند. «هالووین ۲۰۱۸» به راحتی می‌توانست به داستانی در مایه‌های «لوگان» و «آخرین جدای» تبدیل شود. جذابیتِ «لوگان» دنبال کردنِ وولورین در دنیای آخرالزمانی‌ای به عنوان راننده‌ی لیموزین و سر در آوردن از شرایط زندگی جدیدش و روایتِ جسته و گریخته‌ی گذشته‌ای که اطلاعات کاملی ازش نداریم و غوطه‌ور شدن در فضای ذهنی‌اش است. اما شاید کلِ صحنه‌هایی که به قابل‌لمس کردنِ درگیری‌های درونی لوری در این فیلم اختصاص دارند، صحنه‌ی تیراندازی به مانکن‌ها و صحنه‌ی آبروریزی در رستوران است که آن‌قدر سریع و غیرخلاقانه هستند که به نتیجه‌ی خاصی منجر نمی‌شوند.

فیلم Halloween

همچنین اگرچه فیلم سعی می‌کند تا دخترِ لوری را هم به کاراکترِ قابل‌همذات‌پنداری‌ای که از دیوانه‌بازی‌های مادرش آسیب دیده است تبدیل کند، اما از آنجایی که این خرده‌پیرنگ هم با یک فلش‌بکِ کلیشه‌ای سرهم‌بندی می‌شود، او به جای اینکه به کاراکترِ ضروری‌ای تبدیل شود که به پیچیدگی شخصیت لوری می‌افزاید، به یکی از آن کاراکترهای اعصاب‌خردکنِ فیلم‌های اسلشر تبدیل می‌شود که برای مرگش لحظه‌شماری می‌کنیم که یعنی نویسندگان کارشان را بد انجام داده‌اند. «هالووین ۲۰۱۸» همان‌طور که «لوگان» درباره‌ی رابطه‌ی وولورین و لورا و «آخرین جدای» حول و حوشِ رابطه‌ی رِی و لوک اسکای‌واکر می‌چرخید، می‌توانست پیرامونِ رابطه‌ی لوری و نوه‌اش آلیسون نوشته شود. این‌طوری نه تنها تضادِ روحِ سرکش و زخم‌دیده و ناامید لوری با روحِ مهربان و آرام و امیدوارِ آلیسون به داستانی تبدیل می‌شد که لوری وجودِ شرارت و آماده شدن در برابر آن را به نوه‌اش اثبات می‌کرد و نوه‌اش هم دلیلی برای بیرون آمدنِ لوری از لاکِ دفاعی‌اش و پیدا کردن هدفی برای زندگی کردن و مبارزه کردن به او می‌داد، بلکه از این طریق تمرکزِ داستان روی لوری هم باقی می‌ماند و آن را از فیلم‌های قبلی مجموعه جدا می‌کرد و حالتِ هنری‌تری به آن می‌بخشید؛ تازه فیلم می‌توانستِ قهرمانِ بعدی مجموعه را بعد از بازنشسته شدن لوری استرود معرفی کند. مشکلِ بعدی این است که اگرچه فیلم با معرفی ایده‌ی آسیب دیدنِ دخترِ لوری از دست پارانویای شدیدش و جدا شدن او در کودکی از مادرش توسط دولت، سعی می‌کند تا نحوه‌ی مقابله کردن او با ترس‌هایش را نقد کند و او را از زاویه‌ای ضدقهرمانی ترسیم کند، اما این موضوع هم هیچ‌وقت پا نمی‌گیرد.

شخصیت‌پردازی لوری در حالی شاملِ المان‌های سیاه برای ترسیمِ شخصیتی خاکستری می‌شود که فیلم آنها را جدی نمی‌گیرد. بنابراین با اینکه لوری به عنوان کسی که موجب زجر و دردسرِ خانواده‌اش شده معرفی می‌شود، اما همزمان فیلم به گونه‌ای عمل می‌کند که انگار می‌خواهد بگوید لوری حق دارد که بترسد و مهم نیست این رفتارش چه بلایی سر اطرافیانش می‌آورد. بزرگ‌ترین مشکلِ این نوع داستانگویی این است که هرکسی ترسِ لوری را جدی نمی‌گیرد، بلافاصله به کاراکترِ تنفربرانگیزی تبدیل می‌شود. از آنجایی که ما می‌دانیم همان‌طور که لوری پیش‌بینی می‌کند، سروکله‌ی مایکل مایرز دیر یا زود پیدا می‌شود و از آنجایی که دلیلی برای درک کردنِ کلافگی اطرافیانِ او از رفتارِ آزاردهنده‌ی لوری داده نمی‌شود، پس اتفاقی که می‌افتد این است که هیچ درامی شکل نمی‌گیرد. یکی دیگر از ایده‌هایی که خام و بی‌نتیجه باقی می‌ماند، ایده‌ی تحت‌تاثیر قرار گرفتنِ دکترِ مایکل بعد از سال‌ها وقت گذراندن با اوست. اینکه دکترِ مایکل سال‌ها تلاش کرده تا او را به حرف بیاورد و رازِ او را مثل دیگر قاتل‌های زنجیره‌ای بفهمد و در این کار شکست می‌خورد و در نتیجه تصمیم می‌گیرد تا با آدمکشی چیزی که در ذهنِ مایکل می‌گذرد را بفهمد، با اینکه به‌طور لحظه‌ای به شوکِ خوبی منجر می‌شود و با ماهیتِ مایکل مایرز به عنوانِ شرارتی غیرقابل‌هضم و غیرقابل‌فهم که هرکسی که با او ارتباط داشته باشد را مریض می‌کند همخوانی دارد، اما این هم یکی دیگر از ایده‌های داستانی پتانسیل‌دار فیلم است که یا خیلی سریع و عجله‌ای اتفاق می‌افتد تا به تاثیرگذاری واقعی‌اش نمی‌رسد یا حداقل دیگر اجزای داستانی فیلم آن‌قدر شلخته و بی‌هدف هستند که به آن فرصتی برای نشان دادن عملکردِ واقعی‌اش نمی‌دهد.

فیلم Halloween

گناه غیرقابل‌بخشش «هالووین ۲۰۱۸»، تین‌ایجرهایش است. این فیلم به جزِ خود لوری و دخترش که حضورشان در اندک لحظاتی با وجود تمام مشکلاتشان حس می‌شود، تقریبا هیچ شخصیت دیگری ندارد که حضورش ضربه‌ای به فیلم نزده باشد. تین‌ایجرهایی که توسط قاتل کشته می‌شوند یکی از خصوصیاتِ معرف این فیلم‌هاست و وجودشان ضروری است. اما اسلشرهای مُدرن سینما ثابت کرده‌اند که تین‌ایجرها می‌توانند جزو کاراکترهای عمیقی باشند که برای مرگشان لحظه‌شماری نمی‌کنیم. یا حداقل ضربه‌ی بدی به فیلم نمی‌زنند. «هالووین»‌ به عنوان فیلمی متعلق به سال ۲۰۱۸، شامل تین‌ایجرهای اسلشرهای دهه‌ی ۷۰ و ۸۰ است. تمام رفقای آلیسون در چارچوب تین‌ایجرهای کلیشه‌ای حوصله‌سربری قرار می‌گیرند که کارشان فقط یک چیز است: چرت و پرت‌گویی تا زمانی که توسط مایکل مایرز به‌طرز فجیعی کشته شوند. آنها نه در تضاد با کلیشه‌های ژانر قرار می‌گیرند و نه به جز افزایش تعداد «کیل»‌های مایکل، نقش مفیدِ دیگری در فیلم دارند. دلیل اصلی این مشکلات به دیوید گوردون گرین به عنوان کارگردان و دنی مک‌براید به عنوان یکی از نویسندگانِ فیلم مربوط می‌شود. هر دوی آنها فیلمسازان و نویسندگانی هستند که به خاطر کارهای کمدی‌شان شناخته می‌شوند و سابقه‌ای در ژانرِ وحشت نداشته‌اند. مخصوصا برای فیلمی مثل «هالووین» که به یک وحشت‌ساز ماهر برای در آوردنِ اتمسفرِ هولناکِ خاصش که از زمان قسمت اول تاکنون تکرار نشده نیاز دارد. اگرچه کمدین‌هایی مثل جوردن پیل و بیل هیدر ثابت کرده‌اند که بگ‌گراند کمدی لزوما ربطی به عدم توانایی آنها در تولید وحشت و تنش ندارد. ولی در این مورد، بگ‌گراند کمدی گوردون گرین و مک‌براید به وضوحِ ضرباتِ مهلکی به برخی از صحنه‌های فیلم وارد کرده است. کاملا مشخص است که این فیلم توسط کسانی نوشته شده که نتوانسته‌اند جلوی ذوقِ کُمیکشان را از ورود به فیلمی که این جنس کمدی حکم سم را برایش دارد بگیرند. به ویژه برای فیلمی مثل «هالووین ۲۰۱۸» که موضوعِ داستانی‌اش، فضای افسرده‌تر و جدی‌تری را لازم دارد. این موضوع حداقل دو-سه‌تا از بهترین لحظاتِ فیلم را خراب کرده است. از پسربچه‌ی سیاه‌پوستی که نحوه‌ی واکنش نشان دادنش به مایکل مایرز در اتاقخوابش آن‌قدر در تضاد با لحنِ قالب فیلم قرار می‌گیرد که هر وقت او حضور دارد، نمی‌توان ترسِ مایکل مایرز را جدی گرفت تا صحنه‌ی عجیبی در اواخر فیلم که دو مامورِ پلیس به سبکِ وینسنت و جولز از «پالپ فیکشن» مشغول جر و بحث کردن سر غذا هستند. و البته صحنه‌ای که پدرِ آلیسون جلوی خانواد‌ه‌اش از کثیف شدن بدنش با کره‌ی بادام‌زمینی حرف می‌زند. همه تکه کمدی‌هایی هستند که وجودشان هیچ ضرورتی در این فیلم ندارند.

هر دوی دیوید گوردون گرین و دنی مک‌براید کسانی هستند که به خاطر کارهای کمدی‌شان شناخته می‌شوند و سابقه‌ای در ژانرِ وحشت نداشته‌اند

اینجا به همان چیزی می‌رسیم که سند مرگِ این فیلم را امضا کرده است: درست مثل خیلی از ریبوت‌های شکست‌خورده‌ای که این اواخر داشته‌ایم، سازندگان «هالووین» نمی‌دانند که راز ماندگاری فیلم جان کارپنتر چیست: اتمسفر، اتمسفر و باز هم اتمسفر. فیلم اورجینالِ «هالووین» از آن فیلم‌هایی است که فریم به فریمش توسط کارپنتر برای رسیدن به اتمسفر منحصربه‌فردش و حفظ کردنش در طولِ فیلم به‌طرز وسواس‌گونه‌ای خط‌کشی و مهندسی شده است. این اتمسفرِ شومِ قابل‌لمسِ فیلم است که مایکل مایرز را به آنتاگونیستِ هولناکی بدل می‌کند. بدون آن مایکل مایرز چیزی بیش از یک قاتلِ مرگبار تیپیکالِ دیگر نیست. هدفِ کارپنتر این است تا ما پاییزِ را با تمام جزییاتش احساس کنیم. از صدای آوارگی برگ‌های خشکِ درختان روی آسفالت و پیاده‌رو گرفته تا پُر شدنِ مجاری بینی با سرمای هوا. نتیجه به فیلمی منجر شده که کلاسِ درسِ حفظ تعلیق و اضطراب در طولِ کلِ زمان فیلم است. به خاطر همین فضاسازی باطمانینه که مثل هزاران عقرب کوچک به زیر پوست تماشاگر نفوذ می‌کنند است که حتی وقتی خبری از مایکل مایرز نیست هم تنش از بین نمی‌رود. البته که یکی از خلاقانه‌ترین و غافلگیرکننده‌ترین سکانس‌های افتتاحیه سینمای وحشت هم نقشِ پُررنگی در گرفتنِ یقه‌ی مخاطب و کوبیدن میخش در جمجمه‌اش دارد. «هالووین» جدید این اتمسفرِ را به عنوان ماده‌ی حیات‌بخشش کم دارد. متاسفانه فیلم شاملِ سکانسی می‌شود که نشان می‌دهد اگرچه گوردون گرین از زبانِ فیلم کارپنتر آگاه بوده، اما به هر دلیلی تصمیم گرفته تا آن را در تمام طولِ فیلم دنبال نکند. جذابیت مایکل مایرز همیشه جنبیدن او در سایه‌ها و مخفیانه نزدیک شدنِ او به قربانیانشان بوده است. مخصوصا با توجه به اینکه کارپنتر معمولا با به تصویر کشیدنِ او در حال دید زدنِ شکارهایش از نقطه نظر خودش، ما را در ذهنِ مریض اما دقیقش قرار می‌دهد که به همان اندازه که هولناک است، به همان اندازه هم هیجان‌انگیز است.

فیلم Halloween

یکی از بهترین صحنه‌های «هالووین» جدید یا شاید بهترین صحنه‌اش جایی است که مایکل به هدنفیلد بازمی‌گردد. پلان‌سکانس تقریبا طولانی‌ای وجود دارد که مایکل را در حال چرخیدنِ در بحبوحه‌ی شب هالووین به تصویر می‌کشد؛ سکانسی که از برخوردش با بچه‌هایی که برای قاشق‌زنی به خیابان آمده‌اند شروع می‌شود و به دید زدن یواشکی خانه‌ها از پشت پنجره و نشان کردن قربانیانش، گشتن در کوچه‌پس‌کوچه‌ها و سرک کشیدن به درون خانه‌ها و پیدا کردن سلاحِ موردعلاقه‌اش (چاقوی قصابی) و دنبال کردنِ سوژه‌اش تا زمانی که چاقویش را در گلویش فرو می‌کند ادامه پیدا می‌کند. این سکانس خودِ جنس است. قدم زدن یک قاتلِ روانی در بین بچه‌ها و آدم‌های عادی در خیابان بدون اینکه کسی بهش شک کند حرف ندارد. این سکانس به بهترین شکل ممکن دلیل محبوبیتِ مایکل مایرز و شخصیتِ او به عنوان یک قاتلِ نقاب‌دار را به تصویر می‌کشد. از قدم‌های مکانیکی آرام و انگیزه‌ی خالصش برای کشتن که حتی از روی نقابش هم مشخص است تا برنامه‌ریزی قتل‌هایش از قبل و بداهه‌پردازی‌اش با توجه به چیزهایی که اطرافش دارد و بی‌رحمی تمام‌عیار و روحِ توخالی‌اش که احتمالا حتی برای قاتلی مثل هانیبال لکتر هم زیاده‌روی است. نتیجه سکانسی سرشار از تعلیق است؛ تعلیق از اینکه چه چیزی در سرش می‌گذرد، چه کار می‌خواهد کند، کجا می‌خواهد برود و چه کسی را چگونه می‌خواهد بکشد. این سکانس دقیقا به همان تعادلِ فوق‌العاده حساسی که فیلم کارپنتر به آن دست پیدا می‌کند می‌رسد؛ جایی که هم از مایکل به خاطر بلایی که قرار است سر قربانیانش بیاورد وحشت داریم و هم از اینکه او این‌قدر در کارش حرفه‌ای و حساب‌شده است ذوق می‌کنیم. نکته‌ی جالب ماجرا این است که ما هیچکدام از کسانی که مایکل در جریان این سکانس می‌کشد را نمی‌شناسیم. پس اینکه چرا نویسندگان دقیقا مجبور بودند تا کاراکترهای تین‌ایجر فیلم را مجبور به مزخرف‌گویی برای متنفربرانگیز کردنشان کنند نمی‌دانم. بعضی‌وقت‌ها همین که مایکل را در حال چوب زدنِ زاغ سیاه آدم بخت‌برگشته‌ای ببینیم برای نگرانی‌مان کافی است. اما متاسفانه این نوعِ تعلیق‌آفرینی در طول فیلم تکرار نمی‌شود.

فیلم Halloween

شاید تنها جایی که فیلم سعی می‌کند تا دست به کلیشه‌زدایی بزند، نبرد پایانی‌اش است؛ سکانسی که به تغییرِ نقشِ لوری و مایکل منجر می‌شود. حالا لوری به شکارچی‌ای که به آرامی مایکل را دنبال می‌کند تبدیل می‌شود که شاملِ اشاراتی به فیلم‌های قبلی مجموعه است. از صحنه‌ای که لوری در داخلِ کُمد لباسش به دنبال مایکل می‌گردد که یادآورِ سکانس مشابه‌ای از فیلم اول که مایکل، لوری را که در کمد لباس مخفی شده بود پیدا می‌کند است تا سکانسی که لوری مثل مایکل از سایه‌ها بیرون می‌آید و مایکل را پشت غافلگیر می‌کند که یکی از تاکتیک‌های معروفِ مایکل بوده است. یا سکانسی که لوری بعد از سقوط کردنِ از طبقه‌ی دوم خانه‌اش توسط مایکل، برای مدتی بی‌حرکت باقی می‌ماند و به محض اینکه مایکل پس از چند ثانیه حواس‌پرتی بازمی‌گردد، با جای خالی لوری روی زمین روبه‌رو می‌شود؛ صحنه‌ای که نسخه‌ی برعکسِ پایان‌بندی فیلم اول است. اگرچه تماشای اینکه گوردن گرین نسخه‌ی عکسِ سناریوی فیلم کارپنتر را در ۲۰ دقیقه‌ی پایانی این فیلم ارائه می‌کند لذت‌بخش است و تماشای غافلگیر شدنِ مایکل توسط همان استراتژی‌های خودش جذاب است، اما ۲۰ دقیقه‌ی پایانی فیلم برای این کار خیلی خیلی دیر است. اگر فیلم از ابتدا سعی در کلیشه‌زدایی از مجموعه داشت، مطمئنا ۲۰ دقیقه‌ی آخر هم با بدل شدن به جمع‌بندی بحث‌های تماتیکِ فیلم، فینالِ تاثیرگذارتر و بامعنی و مفهو‌م‌تری از آب در می‌‌آمد. اما در حال حاضر فیلمی داریم که تا ۲۰ دقیقه‌ی آخر قدم به قدم دنباله‌روی ساختارِ کهنه‌‌ای است و بعد یکدفعه تصمیم می‌گیرد تا زیر همه‌چیز بزند و این حرکت چون از مقدمه‌چینی خوبی بهره نمی‌برد و به دی‌ان‌ای بقیه‌ی فیلم نمی‌خورد، با وجود اینکه لذت‌بخش است، اما به نتیجه‌ی دلخواه سازندگان منجر نشده است.

بالاخره داریم درباره‌ی فیلمی حرف می‌زنیم که برخی از اتفاقاتش صرفا جهت جلو بردن داستان اتفاق می‌افتند؛ از خیانت کردنِ دوستِ آلیسون به او تا اینکه او مجبور به رها کردنِ مهمانی و تنهایی برگشتن به خانه شود تا افتادنِ موبایلِ آلیسون درون ظرفِ غذا برای اینکه لوری نتواند با او تماس بگیرد و بهش هشدار بدهد و بلافاصله بعد از اینکه کارشان را انجام می‌دهند هر دوی دوستِ آلیسون و رقیب عشقی‌اش از ادامه‌ی فیلم غیبشان می‌زند. یا صحنه‌ای در اواخر فیلم است که آلیسون بعد از دویدن در جنگل به حیاطِ کلبه‌ی لوری می‌رسد و بعد با برخورد با مانکن‌ها شروع به جیغ و فریاد زدن می‌کند و دوربین با سراسیمگی نماهای اکستریم کلوزآپی از سروصورت تکه و پاره‌ی مانکن‌ها نشان‌ می‌دهد و تنها چیزی که از خودم پرسیدم این بود که دقیقا هدف این صحنه چیست؟ از این جور مشکلات تدوینی در طول فیلم به وفور یافت می‌شود. همچنین این فیلم شاملِ صحنه‌های زیادی می‌شود که کاراکترها با انجام کارهای احمقانه، خودشان را دستی دستی به کشتن می‌دهند. از تصمیم پدرِ خانواده برای بیرون آمدن از کلبه‌ی لوری برای چک کردنِ ماشین پلیسی که جوابش را نمی‌دهد تا تصمیم لوری برای بُردن خانواده‌اش به همان کلبه‌ای که می‌خواهد مایکل را در آن بکشد و به خطر انداختنِ جان آنها. حماقتِ کاراکترهای اسلشر جزو خصوصیاتِ این ژانر است، اما نه برای فیلمی که قصد دارد تا به قسمتِ جدی و خودآگاه این مجموعه تبدیل شود. در نهایت اگرچه «هالووین» افتضاحِ تمام‌عیاری در حد «غارتگر» نیست، اما فاصله‌ی چندانی هم با آن ندارد. صحنه‌های جسته و گریخته‌ی درخشانی در طول فیلم وجود دارد، اما فیلم فاقدِ تمرکز کافی برای پرداخت آنهاست. فیلم شاملِ ایده‌های داستانی جذابی است، اما هیچکدام از آنها به اندازه‌ی کافی مورد توجه قرار نمی‌گیرند. کارگردانی گوردون گرین با اینکه برخی اوقات (سکانس دیدار با مایکل در حیاط تیمارستان، پلان‌سکانسِ شکارِ مایکل) توی خال می‌زند، اما در اکثر اوقات (سکانسِ قتلِ پرستار بچه) آن‌قدر شلخته است که کاملا مشخص است که او واقعا فردِ مناسبی برای کارگردانی یک فیلم ترسناک نبوده است. «هالووین» اگرچه به عنوان دنباله‌‌ای بهتر از خیلی از دنباله‌های مجموعه موفق است (که با توجه به استاندارد بسیار پایینِ کیفیت آنها دستاورد مهمی نیست)، اما به عنوان فیلمی که می‌توانست این مجموعه را وارد دورانِ تازه‌ای کرده و از تاریخِ این مجموعه برای روایتِ داستانی روانکاوانه و شخصیت‌محور استفاده کند، یک شکستِ افسوس‌برانگیز است.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات