نگاهی به فصل سوم سریال House of Cards
فصل سوم سریال پرطرفدار «خانهی پوشالی» با یک «ترس» همگانی برای مخاطباناش شروع شد. قبل از آغاز فصل سوم، «خانهی پوشالی» را با چه به یاد میآوردیم؟ با دو فصلِ تاریک، پیچیده و دلهرهآور ابتداییاش که دنیای سیاست را به بیپردهترین و کثیفترین اما زیباترین و جذابترین شکل ممکناش، روایت میکرد. در یک کلام، بعد از اتمام این دو فصل، کافی بود نگاهی دوباره به پوستر معروف سریال که فرانک آندروود را نشسته بر جای آبراهام لینکلن با دستهایی خونآلود نشان میداد، بیاندازیم تا کاملا به یاد بیاوریم، آن قطرات خون مال چه کسانی است و فرانک چگونه آنها را برای رسیدن به آنها صندلی ریخته است. خلاصه اینکه سازندگان با دو فصل اول، «خانهی پوشالی» را به عنوان تریلر سیاسیِ پرتنش و پر فراز و نشیبی، معرفی کردند. اما فصل سوم با یک «ترس» شروع شد. نه ترس از کارهای احتمالی تازهی فرانک و همسرش کلیر برای بالا رفتن از نردبانِ قدرت، بلکه ترس از اینکه، نکند سریال از اصلاش فاصله گرفته باشد و فقط تبدیل به یک داستان سیاسی محض، بدون چاشنیهای هیجانانگیزش شده باشد. دربارهی این ترس در نقد افتتاحیهی این فصل گفتم. آن موقع فکر میکردیم حالا که فرانک رییسجمهور شده، دیگر دست و بالاش آنقدرها برای دیوانهبازی باز نیست. گفتم، بیایید نگران نباشیم. به مرور همهچیز به حالت عادیاش بازمیگردد. اما بعد از نوشتنِ آن مطلب، به اپیزود سوم رسیدم و دیدم، هنوز خبری از آن فرانک و حالوهوا نیست. شاید نویسندهها در حال زمینهچینی هستند. نیمفصل اول تمام شد. نه، انگار واقعا سازندگان در این فصل راه دیگری را پیش گرفتهاند. فصل به پایان رسید و دریغ از یکی از آن حرکتهای مخفیانهی وحشتناکِ آندروود.
سریالی که زمانی دنیای تازهای را در راهروهای کاخ سفید برایمان ترسیم کرده بود، آنقدر به بیراهه رفته بود که دیگر اینبار دقیقا استاندارد جدیدی را برای تلویزیون ثبت نکرد. در عوض، چیزی که همانند یک طوفانِ عظیم، زوزهکشان میآمد، بدون اینکه جایی را ویران کند و روی سرمان خراب شود، در میانهی شب راهاش را کج کرد و ناپدید شد. راستش، زیاد شگفتزده هم نشدم. بعد از همان دو-سه اپیزود نخست، با قدرت حدس زدم که سازندگان در این فصل، قصد دارند روی مسائل دیگری زوم کنند و همین اتفاق هم افتاد. درست مثل همان طوفانی که در یکی از اپیزودهای این فصل ناگهان مسیرش را تغییر داد، «خانهی پوشالی» هم در این فصل با تغییرِ جهتِ غیرمنتظرهای مواجه شد. حالا نگاه داستان از عطش بیحد و حصرِ فرانک و کلیر برای رسیدن به قدرت برداشته شده بود و در عوض داستان روی یک سری رویدادها و نقاط تازه تمرکز کرده بود.؛ از تلاش این زوج برای نگه داشتنِ قدرتی که بدست آوردهاند و تبدیل آن به میراثشان گرفته تا زوم کردن روی شخصیتپردازی عمیق کاراکترهای اصلی و فرعی و سرزدن به ناگفتههای زندگیشان تا معرفی یک سری شخصیتهای فرعی جدیدِ قابلقبول، تا اتفاقات و صحبتهای پشتپردهی روابط سیاسی خارجی و البته کاوش در این موضوع که وقتی کسی مثل فرانک به چنین جایگاهی میرسد، چگونه جلوی دیگران ظاهر میشود، چه برنامههایی برای پیشرفت کشور مطرح میکند و چه کارهایی برای حفظ این جایگاه میکند. اگر با انتظارات و چشماندازِ متفاوتی به فصل سوم نگاه کنید و فرانک جدید را قبول کنید، واقعا درک میکنید نویسندگان در روایت چنین داستانی، چقدر عالی عمل کردهاند.
فصل اول و دوم در اوج واقعگرایانهبودنشان، کمی فانتزی احساس میشدند. شاید کسی پیدا میشد که کارهای فرانک را به عنوان یک سیاستمدار واقعی باور نمیکرد. چون همهچیز در سایهها و به دور از چشمانمان اتفاق میافتاد. ما چندان نمونهی خاصی از دنیای واقعی نداشتیم تا بتوانیم او را به فرانک و روشاش نسبت دهیم. اما داستان در فصل سوم در جلوی دوربین رسانهها جریان داشت. حالا ما چندین و چند رییسجمهور و سیاستمدار در دنیای واقعی میشناسیم که همین کارهای فرانک را کردهاند و همین حرفهای او را زدهاند. از دادن قولهای توخالی برای نجات مردم اما در حقیقت برای حفظ جایگاه خودشان گرفته تا درگیریهای مناظرهای. داستان فصل سوم در واقعگرایانهتر کردن این آدمهای تقریبا فانتزیِ فصلهای قبلی، بینظیر ظاهر میشود و از برنامهریزی بلندمدت سازندگان خبر میدهد. حالا هم از پشتپردهی فرانک و امثال او خبر داریم و هم از جلوی دوربینشان. اینطوری خیلی راحتتر آنها را با نمونههای واقعیشان مقایسه میکنیم و از اینکه میتوانیم با قدرت حدس بزنیم، آدمهایی مثل فرانک در سرتاسرِ زمین یافت میشوند، خون در رگهایمان از حرکت بازمیایستد. دور شدنِ داستان از آن دلهره و تاریکی واضحِ فصلهای اول یک طرف ماجرا است. اما اگر از زاویهی دیگری به مسیری که فصل سوم به آن وارد شده، نگاه کنید، متوجه میشوید که سازندگان با هوشمندی تحسینبرانگیزی، چه وحشت نامرئی، واقعیتر و جدیدی را جلوی رویتان گذاشتهاند که برای کشفاش باید طوری پیچیدهتر و با دیدی وسیعتر به مسیری که داستان از ابتدا تاکنون پشت سر گذاشته، نگاه کنید.
این به این معنی نیست که کاملا از خط داستانی فصل سوم راضیام، اما راستش را بخواهید، آنقدرها هم دلم برای فصلهای گذشته تنگ نشد که حسابی ضدحال بخورم. این احتمال را هم باید در نظر گرفت که شاید سازندگان، تمام فصل سوم را به شخصیتپردازی، ترسیم رابطهها (مخصوصا فرانک و کلیر) و جابهجایی مهرهها، اختصاص دادند تا فصل چهارم را کاملا به آتشبازیها، اکشنها، نقشهها و توطئههای گذشته اختصاص دهند. با تمام اینها، بگذارید یکی-یکی برخی از عناصر این فصل را بررسی کنیم و ببینم «خانهی پوشالی» دقیقا در این فصل وارد چه جادهای شده بود.
این حقیقت که سریال ناگهان به یک درام رابطهمحور تبدیل شد، شگفتی بزرگی بود. «خانهی پوشالی» در فصلهای قبلیاش هرچه بود، اما در هستهی اصلیاش هرگز به عنوان یک درام انسانی با محوریتِ رابطهها شناخته نمیشد. اما چیزی که این موضوع را شگفتزدهتر میکند، این است که سریال خوشبختانه موفق شد به زیبایی وضعیت یک ازدواج قدرتمند که حالا در سراشیبی افتاده است را نشان دهد—که بخش بزرگی از تاثیر آن را باید به پای بازیِ رابین رایت نوشت که بیشتر از همیشه پا به پای کوین اسپیسی پیش میآمد.
بههمخوردنِ رابطهی دو ابرقدرت مثل فرانک و کلیر از بخشهای احتمالی داستان «خانهی پوشالی» بود که خیلی دوست داشتم نویسندگان یک روزی سراغاش را بگیرند. این مسئله یکی از آن موانع سد راه فرانک است که او نه تنها نمیتواند آن را به راحتی از میان بردارد، بلکه حتی برای پیروزی در انتخابات هم به جنبهی نمایشی همسرش احتیاج داشت. در این بین، کلیر تنها کاراکتری در سریال است که فرصت، جرات و اجازهی زیر سوال بردن کارها و تصمیماتِ فرانک را دارد و قادر است بدون اینکه آسیب ببیند، موی دماغِ فرانک شود. او از این قابلیت در این فصل بیشتر از هر وقت دیگری برای اذیت کردن فرانک استفاده کرد. اکنون فقط باید در انتظار عواقب این جدایی نشست. به نظرتان اگر فرانک به خاطر کلیر انتخابات را ببازد، او را همینطوری و بدون مجازات رها میکند. یا اگر فرانک، مرد روزهای سخت، انتخابات را بدون او پیروز شود، با کلیر چه برخوردی خواهد داشت. من که از همین حالا خیالپردازیهایم را شروع کردهام.
فصل سوم، فصلی بود که هدفگذاریاش تمرکز روی کاراکترها بود، نه داستان. بعد از ماجراها و مشقتهایی که فرانک و کلیر برای رسیدن به این موقعیت کشیدند، شناساندنِ عمیقتر این زوج از ضروریاتی بودکه در این فصل به خوبی صورت گرفت. البته آندروودها تنها شکار این تغییر رویه نبودند. از داستان عجیبی که برای داگ استمپر نوشته شده بود بگیرید تا به رِمی دنتون و جکی شارپ برسیم. فرصتی که نویسندگان برای تنفسِ آزادانه و دنبال کردن داستانهای شخصیشان به آنها داده بودند، کمک فراوانی کرد تا آنها از قالب تکراریِ زیردستانِ «فرانک بزرگ» بیرون آمده و بیشتر شبیه کاراکترهای واقعی احساس شوند. وارد گود شدنِ جکی شارپ جهتِ قربانی شدن برای پیروزی فرانک، یکی از موقعیتهای خیلی خوبی بود که این شخصیت را از آن زنِ بینام و نشانِ فصل قبل دور کرد و کاری کرد تا لحظاتبودن با او را احساس کنیم و فقط به او به عنوان یکی از کسانی که فرانک بر سرشان فریاد میکشد، نگاه نکنیم. از آن طرف، رمی دنتون را داشتیم که او هم به لطف همین تمرکز سازندگان روی شخصیتپردازی، از آن آدمِ با نفوذِ مرموز، حالا تبدیل به کسی شد که به خاطر علاقهاش به جکی، به فرانک پشت میکند.
اما در میان تمام اینها، اغراق نمیکنم اگر بگویم، من داستان داگ را حتی بیشتر از فرانک دوست داشتم. داگ از نگاه من از آن آدمهایی است که عاشق جایگاهاش به عنوان نزدیکترین فرد به فرانک و مسئول رسیدگی به همهی اتفاقات کثیف پشت پرده است. کسی که بدون سوال هر ماموریتی را به سرانجام میرساند. یک ماشین قدرتمند و بیرحم که هر سیاستمداری دوست دارد، کسی مثل او را در زرادخانهاش داشته باشد. اما این بدین معنی نیست که در قلب سیاهِ چنین آدمی، جرعهای احساس پیدا نمیشود. برخورد این دو خصوصیت به یکدیگر، شاید دلهرهآورترین و تهوعبرانگیزترین سکانس کل سریال را در این فصل رقم زد. داگ از یک طرف میخواست، با راست و ریست کردنِ خرابکاریاش به جایی که تعلق داشت، برگردد و از یک طرف دور بودناش از عمق تاریکی، او را به فرد ملایمتری تبدیل کرده بود. احساساش نسبت به ریچل از دیگر نکاتی بود که کفهی شک و تردیدهایش را سنگینتر کرده بود. همهی این پیچیدگیها در اپیزود آخر به هم رسیدند. واقعا نمیتوانستم پیشبینی کنم سرنوشت ریچل به کجا ختم میشود. از آنجایی که ریچل هم به شمایلِ شدیدا همدردیبرانگیزی تبدیل شده بود، تماشای اپیزود آخر خیلی سخت شده بود. داگ فرصت بازگشت و رستگاری را داشت وقتی ریچل را آزاد کرد. آرامش عجیبی تمام وجودم را دربرگرفت. اما توقف داگ و بعد پخشِ آن موسیقی شوم، از چیز دیگری خبر میداد. بعد هم که کارگردان بدونمقدمه، با نمایی دردناک از موهای قرمزِ ریچل که از خاک بیرون مانده بودند، سیلی محکمی روانهی صورتم کرد. برای داگ، کار از کار گذشته است.
درحالی که با رییسجمهورشدنِ فرانک آندروود، سریال مجبور بود ریتم و حالوهوای متفاوتی را پیش بگیرد و من هم بالاتر گفتم که یکجورهایی با ماهیتِ این تغییر رویه و وحشت دیگری که به داستانِ سیاسیاش تزریق کرد، موافقام. اما با این حال، از این هم نمیتوان گذشت که فصل سوم فرانک آندروودی را به ما ارائه داد که زمین تا آسمانِ با چیزی که از او میشناختیم، فرق میکرد. این یکی آندروودی بود که در مقابل هر مانعی سر تعظیم فرود میآورد و راهاش را برای پیدا کردن مسیر دیگری عوض میکرد. آندروود گذشته کسی بود که وقتی به مانعی میرسید، آن را له میکرد و از رویش رد میشد. اما این یکی مرد ریسککردن و خریدن آدمها با قول و تهدید نبود. این چیزی است که شاید تاحدودی به خاطر جایگاه جدید او قابلدرک باشد، اما نه آنقدر که ما در طول فصل، هیچ نشانی از آن شخصیت قبلی نبینیم. از طرفی، فصل سوم در پروسهی فاصلهگیری از تاریکی مطلقِ فصلهای قبل، به خوبی روی اخلاقیات انسانی تمرکز کرده بود. تمام آن کاراکترهای فضایی را به زمین آورده بود و به آنها داستانهایی دربارهی نبردشان با وجدان و انسانیتشان داده بود. این به علاوهی، ارجاعاتی به سیاستهای دنیای واقعی و شکستن رابطهی فرانک و کلیر، از خوبهای این فصل بود.
البته در پایان، جالب است به این نکتهی مهم اشاره کنم که اگر این فصل اینقدر عجیب و غریب احساس میشود، به خاطر این است که خط داستانیاش هنوز جریان دارد و تمام نشده است. فصل سوم در واقع نیمهی اول داستان «انتخاباتِ دوبارهی فرانک» بود که وسط ماجرا به پایان نرسید، بلکه قطع شد. کمپینِ انتخاباتی فرانک هنوز ادامه دارد و همهی کاراکترها کماکان در حرکت به سر میبرند. شاید برای بررسی منصفانهتر فصل سوم، بهتر است فصل چهارم را هم ببینیم. چون این فصل بیشتر شبیه زمینهچینی برای اتفاقاتِ اصلی آینده بود. شاید فکر کنید بعد از رودست خوردن از سازندگان، با این حرفها فقط میخواهم خودم و شما را آرام و امیدوار نگه دارم. نمیدانم. در این حقیقت که میتوان فصل سوم را ضعیفترین فصل «خانهی پوشالی» نامید، شکی نیست. اما بیتردید، چشمهایمان را هم نمیتوانیم روی جنبههای خوباش و آیندهی احتمالی هیجانانگیزی که پیریزی کرده، ببندیم. حداقل شواهد نشان میدهد، طوفانی که راهاش را بهشکل غیرمنتظرهای کج کرده بود، به همان شکل بازخواهد گشت.
تهیه شده در زومجی